🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 سکوت جایزهٔ خداست!

(ثبت: 256431) بهمن 30, 1401 
سکوت جایزهٔ خداست!

 

در این بازارِ مکاره و پُر کابارهٔ دنیا که قریب به‌ اتفاقِ بنی بشر دمدمی مزاجند و بی ترمز و کلاج، با یک غوره سردی‌شان می‌کند و با مویزی گرمی، منافع‌شان ایجاب کند درود باد می‌گویند و در عینِ بی صفتی و بی معرفتی به‌ وقتِ دسیسه و هنگامِ توطئه شریکِ ازدحام و اجتماعِ مرگ بر توأند، اگر دانا به آنی که چیستی و کیستی در برابرِ هر بد که بر تو می‌رود، سکوت کردن و رد شدن و نادیده گرفتنِ افراد در هر بُعد و ابعاد، آرامش و آسایشی بیش از پیش به‌ تو ارمغان و هدیه می‌دهد، که سکوت جایزه‌ٔ خدا از برایِ خردمندان‌ست و جوابِ کیاسِ سیاس بر ابلهان پیوسته خاموشی‌ست!

 

ـــــــــــــــــــــــ
سیدمحمدرضا لاهیجی
ساکوتی.هند
ـــــــــــــــــــــــ

#ابله #قدرنشناس

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (3):

نظرها
  1. از کرامات رقیه‌خانم

    اسفند ۱۳۹۶ بود. همسرم دانشگاه بود، دخترم مدرسه بود و من در رختخواب. سرما خورده بودم و قرص مسکن و آنتی‌هیستامین خواب‌آلود و منگم کرده بود. از قالی‌شویی زنگ زدند که می‌خواهیم فرشتان را بیاوریم. گفتم من بیمارم، لطف کنید و بعداز‌ظهر بیاورید. گفتند فرش فرستاده شده. به سختی از جا برخاستم، چند قدم روی سنگ لخت و سرد کف خانه راه رفتم. دلم می‌خواست پیش از رسیدن فرش کف خانه را تمیز کنم. جارو کنار کمد بود. چند لحظه به آن نگاه کردم، نمی‌توانستم. نشستم روی کاناپه و سرم را تکیه دادم به پشتی‌اش. گوشی تلفن کنارم بود. زنگ زدم به خیاطم. گفتم در خانه بیمار و تنهایم و دارند از قالی‌شویی می‌آیند. گفت الان یکی را می‌فرستم که تنها نباشی. نیم‌ساعت بعد یک خانم پشت در بود، زنی خوب‌رو، جوان، قدبلند. با چادر سیاه و روی روشن. رقیه‌خانم.

    روی کاناپه دراز کشیدم و رقیه‌خانم را دیدم که مثل فرفره می‌چرخد و زمین را می‌سابد و همه جا را جمع‌وجور می‌کند. قالی‌ها را تحویل گرفت، پهن کرد، چای دم کرد و رویم را کشید که بخوابم. بیدار که شدم همه جا تمیز بود و رقیه‌خانم رفته بود. از آن روز او شد دوست من. گه‌گاه می‌آمد، می‌نشستیم گپ می‌زدیم، دستی هم به خانه می‌کشیدیم. دوستانش به او مانتوهای خوشرنگ، کفش‌های خوب و لباس‌های زیبا می‌دادند و هوایش را داشتند. دو سال پیش هم یکی از مشتری‌هایش مجانی ابروهایش را تتو کرد. تا می‌رسید و چادرش را برمی‌داشت من سربه‌سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم ای جان! رقیه‌خانم! قرتی شده‌ای!

    پارسال سقف خانهٔ رقیه‌‌خانم شروع کرد به چکه کردن. اول کم بود، بیشتر شد. رقیه‌خانم می‌گفت تا زمستان بعد درستش می‌کنم. نشد. رفت به خانهٔ یک زن ناجوانمرد که کار سخت به او داد، کمرش آسیب دید و بی‌کار افتاد در خانه. ما دوستارانش فراموشش نکردیم ولی سقف خانه روزبه‌روز خراب‌تر شد.
    اول پاییز خیّری پیدا شد، آمد خانهٔ رقیه‌‌خانم را دید و گفت سقفش را درست می‌کند ولی با یک شرط؛ رقیه‌خانم باید سگش را از خانه بیرون کند که خانه نجس نباشد!

    امسال آسمان بابل بی‌‌رحمانه بارید. اگر برای کشاورزان رحمت بود برای رقیه‌‌خانم نکبت بود. تمام زمستان با کمر دردناکش کج‌کج راه می‌رفت. تشت و لگن زیر سقف می‌گذاشت و می‌گفت: «تو با این سگ چکار داری؟ این را بچه بود که پیدایش کردم و گوشهٔ حیاط پناهش دادم. چهار سال است من و این سه تا بچه هرچه می‌‌خوریم در دهن این هم می‌گذاریم. بیرونش کنم در این زمستان؟! کجا برود؟ چه بخورد؟! مثل بچه نگاهم می‌کند! نه، نمی‌توانم بیرونش کنم، نگاهم می‌کند!…»

    زمستان دارد تمام می‌شود، بیشترش رفته و کمترش مانده. روی خوب رقیه‌‌خانم چروک افتاده و خشکیده. سگش سیر و شاد و خوشبخت در حیاط کوچک بازی می‌کند و سقف خانه‌اش دارد بر سرش خراب می‌شود.

    به این زن نگاه می‌کنم و حیران می‌شوم. هر چه از رفتار نیکان و صالحان و عارفان در قصه‌های صوفیان خوانده بودم در وجود این زن متجلّی است. او رحمت است، شفقت است، زیبایی‌ست. او رقیه‌‌خانم است.

    عاطفه طیه