🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 دُرج حکایات ادبی

(ثبت: 256859) اسفند 12, 1401 
دُرج حکایات ادبی

*پاسخ دندان شکن سعدی شیرازی!

(داستانی واقعی از تذکره ی دولتشاه سمرقندی)

روزی شیخ سعدی شیرازی (علیه الرحمه) که در تبریز به سر می برد وارد حمام عمومی شد تا شوخ از تن برگیرد.چشمش به خواجه همام تبریزی-شاعر برجسته-افتاد که زیر کف صابون بود.سعدی مطابق سنّتی قدیمی به رعایت احترام ، طاسی پر از آب ولرم کرد و بر سر و روی همام ریخت.همام پرسید:
-این درویش آداب دان از کجاست که رسم ادب به جای آورد؟
سعدی گفت:
-از خاک پاک شیراز.
خواجه همام گفت:
-عجب حالی است که شیرازی در شهر ما از سگ بیشتر است!
سعدی تبسمی کرد و بی مکثی گفت:
-این صورت ، خلاف شهر ماست که تبریزی در شیراز از سگ کمتر است!!
خواجه همام از جای پرید و فریادزنان گفت:
-والله که این مشرف الدین سعدی شیرازی است!
آن گاه با هم دیده بوسی کردند و خواجه همام شیخ سعدی را به سرای خود برد و به پذیرایی اومشغول شد.

*درس عملی!

«ابوزید کافر» نزد «شیخ منهاج» فقیه و زاهد بزرگ رفت و از او سه سوال پرسید:
-اول آن که چرا می گویی خدا همه جا حاضراست؟من او را هیچ جا نمی بینم ؛ بنما کجاست؟
-دوم آن که انسانی را برای انجام جرمی چرا مجازات می کنند؟مگر نه هرچه می کند خدا می کند؟انسان را هیچ قدرت نیست و بی اراده ی او کاری نتواند کرد و اگر انسان را قدرت بودی ، همه ی کارها برای خود بهتر کردی.
-سوم آن که خدا شیطان را در آتش دوزخ چگونه عقوبت تواند کرد زیرا که سرشت شیطان از آتش است و آتش در آتش چه اثر خواهد کرد؟
«شیخ منهاج» بی آن که لب از لب بگشاید و حرفی بزند پاره کلوخی برگرفت و بر سر«ابوزید» زد.
«ابوزید» گریان و نعره کشان نزد «خواجه رشید قاضی» رفت و شکایت کنان گفت:
-از «شیخ منهاج» سه سوال پرسیدم ؛ چون پاسخی نداشت بر سر من چنان کلوخی زد که دردش طاقتم را طاق کرده است…و ناله افزون کرد.
قاضی شیخ را طلبید و گفت:
-چرا چنین کردی؟
شیخ گفت پاسخ سه سوالش را به احسن وجه دادم!
-می گوید درد در سر دارد؟ درد را نشان دهد کجاست تا من هم در عوض خدا را به او نشان دهم!
-چرا نزد شما شکایت من کرد؟هرچه کرد خدا کرد.مرا چه قدرت که بی اراده ی خدا کسی را بزنم؟
-دیگر اینکه سرشت او از خاک است ؛ از خاک چگونه او را رنج رسد؟
«ابوزید کافر» سر به پیش افکند و شکایت خود پس گرفت و «خواجه رشید قاضی» از پاسخ «شیخ منهاج» خرسند شد.

*عذر موجّه!

«عبدی خان» درودگر نزد «ابوالعیناء کاتب» رفت تا برایش نامه ای بنویسد.کاتب گفت:پایم بشدت درد می کند!«عبدی» به حیرت شد که مگر کاتب با پا کتابت می کند؟
از او پرسید:این که فرمایی یعنی چه؟
کاتب گفت:از بس در آمد شدم!
«عبدی» را حیرت مضاعف شد و توضیح طلبید.
کاتب گفت:هر گاه برای کسی نامه می نویسم از طرف دریافتگر طلبیده می شوم به خواندن آن ؛ زیرا دیگر شخص دستخط من خواندن نمی تواند!

* اشک یادکرد!

«خواجه عبدالمجید میمندی» در مجلسی می نشست و با مردمان وعظ می گفت.شخصی در آن مجلس هر روز می گریست.روزی خواجه گفت: سخن من در دل این شخص بسیار اثرگذار است ؛ از این سبب می گرید.او باید عارفی آیینه ضمیر باشد.اذناب خواجه بدو گفتند:ای عارف بزرگ!سخن خواجه در دل ما هیچ اثر نمی کند.به ما بیاموز که دل صافی کنیم و چون تو گرییم.آن شخص گفت:من عارف نی ام ؛ بل چوبداری در روستایم.بر سخن خواجه هم نمی گریم.من نربزی پرورده بودم که او را چون جان شیرین دوست می داشتم.چندی پیش نربز جان من از بام افتاد و بمرد.روزی از اینجا رد می شدم که خواجه چون حالیه به وعظ مشغول بود و هنگام ادای کلام ریشش می جنبید.مرا از نربز جان و ریش جنبی اش یاد آمد.از آن روزبه بعد هر روز بدین مجلس می آیم و هر گاه خواجه وعظ می کند و ریش جنبان می شود مرا از نربز و ریش جنبانی اش یاد می آید و می گریم و آرام می گیرم!

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (3):

نظرها
  1. رسول

    فروردین 9, 1402

    😂

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا