🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 حریص

(ثبت: 257165) اسفند 20, 1401 

 

حکایت چنین گفت فرزانه ای
به دریای اندیشه دُردانه ای
یکی بود اهل خرید و فروش
زِ هر جنس کو نامش آید به گوش
زبانش به سوداگری آبدار
درونش نپالوده و تابدار
دوید آنچنان از پی روزگار
که برگرده ی دولت آمد سوار
چنان ثروت اندوخت با جان خویش
که از خود برون کرد ایمان خویش
بسی راه و بیراهه زد حال را
مبادا که از کف دهد مال را
به ارزان خرید و گرانش فروخت
به ارزن خرید و به جانش فروخت
به هر سو دوید از پی کسب خود
نه از خود گذشته نه از یک نخود
کمین سکّه ای گر شد از دامنش
دژم گشته آن سان که جان از تنش
چودستی درآمد بر او از نیاز
بگفتا من و آب و نان و پیاز
پذیرش نبودش نه مهمان نه دوست
بگفتا که بر سفره یک تن نکوست
به هر بامداد و به هر چاشتی
دَر و دیگ سودا به هم داشتی
پس آنگه که هر روزش آمد پسین
چراغی نیفزوده بر مُلکِ دین
نبودش هنر جز سخن بافتن
زِ هَر روزَنی سهم خود یافتن
نه، بر خویش آنگونه بگرفته تنگ
که بر دیگرانش دریغا ز سنگ،
گمانش بر این بود از رزق و مال
جوابش چنین بود اندر خیال
که من می کِشم زحمت صبح و شام
برون آورم طعمه را از کُنام
کِشم حرص دنیا به هر دنده ام
نه کس دیده اشکم نه کس خنده ام
چو گِرد آمداین گنج و اندوخته
جگرها ز من بهر آن سوخته
قیاس آورم اینچنین در وَرَق
که هر سکه اندوختم با عَرَق
نه کس راشناسم به فرهنگِ او
نه کس بر من آید که فرهنگ کو
زِ اندیشه غم بر جهانم نرفت
به جز ثروتش در گمانم نرفت
سرایم فزون گشته از گنج خویش
نه از دیگری بلکه از رنج خویش
بسی زخمه سازم به انگشت خود
که گِرد آورم سکّه در مشت خود
اگر شُبهه در مالِ من تاخته
من و دوزخ و سرب بگداخته
چو سوزد ز من صد دلِ بی نصیب
حوالت به دوزخ نماید حسیب
بگفت آنچه رفت از برِ من چه سود
نرانَد کسی گر خرِ من چه سود
جهان بهر آنست که مالَش سَر است
بنوشانَد آن را که جامش زر است
مرا خرّمی نیست در مِهرِ کس
که در دل مرا مِهر مال است وبس،
ولی اینچنین نیست در این دیار
که بر مالِ خود بوده ام شهریار
فراوان ز من میرَوَد صبح و شام
که از گفتنش سر نیاید کلام
نگهبانِ شهرم بَرَد در قفس
سِتانَد زِ من یا دِرَم یا نفس
که من سایه ام بر سرِ رنج تو
مبادا فِتَد پنجه در گنج تو
چه بسیار بی مایِگان بر درند
به یک طُرفه جان یا که مالَت برند
دگر کس همان قاضی شهر ماست
نه از بهرِ هرکس که از بهر ماست
چو دعوا بَرَم هر زمان نزدِ اوی
بگوید که حُکمت چه گویم، بگوی
چو دعوا زِ من برده باشد کسی
کَفَش سوده بر خار و کامش خسی
مرا ترسِ بسیار باشد از او
نترسم ز کس آنچنانم کز او
که هرکس از او درکشد پول را
پذیرا شود کینه ی غول را،
نباشم گهی فارغ از این قماش
یکی رفته آن دیگر آید به جاش
زِ برزن سرا گویم و وَهمِ او
که گر آب خوردم دهم سهم او
به هرکس دهم مالیاتی دگر
به هر مدّعی سور و ساتی دگر
گدایان نگیرند ، آغَت کنند
ولی منشیان نقره داغت کنند،
اگر وام خواهم زنم زخمِ کار
تَوَلّای وام آرَدَم در کِنار
بگوید به نجوای بسیار ریز
به جانم طبیبی به چشمم عزیز
درِ این خزانه اگر بسته ام
ز اشک تهی کیسه گان خسته ام
نبخشم ز آتش به کس پرتوی
حریفم نباشد مگر چون تویی
که گر برگشایم از این گنجه در
به من درگشایی دری سر به سر
مرا گرچه مُزد است در کارِ من
ولی از تو بِه گشته بازارِ من
نشانت دهم قدرت بانک را
که از رو بَرَد هیبتِ تانک را،
دگر کس که کاوَد درِ کیسه ام
همانست که دائم بُوَد ریسه ام
گهی درد قولنج و گه درد پای
بسازد مَرا نزد او رهنمای
گهی روز و گه شب درآید عزیز
که با نسخه درمان نماید مریض
ولی بهر من نسخه اش تیزتر
که سرمایه ام جلوه انگیزتر،
چه سان جمله گویم ز وعاظ شهر
که خود جمله سازند و استاد دهر
نِگر این کهن پیشگانِ صبور
که بس گفته سازند ز فردای گور
همین نکته بس باشد از روزگار
در این قصّه هم زر درآید به کار،
هنوز اجرت این نپرداخته
دگرکس مرا بند خود ساخته
نجوید کسی حال و احوال را
مگر آنکه پی جوید این مال را
هرآن را که دیدم غمِ خود خورَد
نسازد بر آن کز کمِ خود خورَد
اگر من حریصم به دنیای خویش
شمارِ حریصان ز من بوده بیش
حریفانِ دیگر چنان برترند
که مزد حریص از کَفَش می برند
نمانَد ز من آن چنان مایه ای
که بهر فقیران شوَم دایه ای،
چنین گفت این مرد دنیا پرست
نباشد همین شهر و یک مردِمست
چه از اهل ثروت چه اهلِ حصیر
فراوان به چنگالِ نخوت اسیر
نبینند کس را به جز خویش و خویش
بتازند هر یک پی بیش و بیش
در این جرگه دارا و نادار نیست
به مردم نوازی وفادار نیست
خدا را به نام خدا کافرند
همه نقشِ اهریمنی از بَرند
من و این حریفانِ پایین سرشت
همه فربه ایم از همین حال زشت،
یکی زیورِ دانش آراسته
کز آن مایه بردارد و خواسته
یکی رهنمایی کُنَد خلق را
غلط چهره می سازد و دلق را
یکی بهر تو خانه ای کاشته
ز صد خشتِ آن بیست برداشته
دگر کس بُوَد پاک و پرهیزکار
بس آنگه که سهمش بُوَد برقرار
بسا درسِ استادِ والامقام
نباشد به جز مُزدِ حرف و کلام
که هر کس بر آن راه در راه رفت
چه بس آرزویش که در چاه رفت،
گدایی که بر ره نشینَد مُدام
از این ره چه سرمایه دارد به دام
زِ قصد فَلَک گَر به دیوان روی
نشاید که بی زر به انبان روی
چو افتد به دیوانیانَت گذر
گره برگشاید مگر دستِ زر
چو دزدی بَرَد دست در مالِ تو
از آن سو بگیرد عسس حالِ تو
یکی مالِ پرورده بر نیشِ او
دگر یک شکار آمده پیشِ او،
کنون گویمت آنچه ناگفتنی ست
زِ کان آورم آنچه ناسُفتنی ست
طلا بر محک گرچه گردد عیان
زوالِ محک را چه گوید بیان،
ز “روشن” مجو جز سخن چیرگی
که زوبین از او پرده از تیرگی
……………………………

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):

نظرها
  1. پروانه آجورلو

    اسفند 20, 1401

    درود
    قلمتان نویسا🌺

    • س ن روشن

      اسفند 20, 1401

      برشمادرود،
      پایدارباشید،🌹🌹🌹🙏

  2. طلعت خیاط پیشه

    اسفند 20, 1401

    درود بر شما
    بسیار زیبا و خواندنی سروده اید
    قلمتان سرسبز
    🙏🌹🙏🌹🌿

    • س ن روشن

      اسفند 20, 1401

      باعرض ادب وسپاس،
      ستوده بادفرهنگ تان
      🙏🪴🪴🪴💐

  3. طارق خراسانی

    اسفند 20, 1401

    سلام و درود

    مثنوی بلند و بالا و ارزشمندی بود
    دلمریزاد استاد

    در پناه خدا 🌱🌷👌👌👌👌👌👌👌🌷🌱

    • س ن روشن

      اسفند 20, 1401

      باتشکرودرودبیکران،
      منت شاگردی دارم از استاد
      🙏🌹🌹🌹🌹🌹

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا