🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بیوگرافی محمد رضا شرعی ( شبگرد )
تاریخ تولد:
جنسیت: مرد
شهر: تهران
بیوگرافی:
آخرین اشعار محمد رضا شرعی ( شبگرد )

قصه ی رفتن تو …

محمد رضا شرعی ( شبگرد ) 30 بهمن 1402

 

رفتی و نگاه خسته را غَم تَر کرد

غزل

خوانش: 80

سپاس: 4

تعداد نظر: 4

بیزار

محمد رضا شرعی ( شبگرد ) 16 بهمن 1402

 

از من دلشده بیزار شدی باز چرا ؟

غزل

خوانش: 63

سپاس: 1

تعداد نظر: 2

امشب ز جام چشم تو

محمد رضا شرعی ( شبگرد ) 15 بهمن 1402

 

امشب زِ جام چشم تو ، لبریز شد پیمانه ام

غزل

خوانش: 45

سپاس: 3

تعداد نظر: 4

وادی عشق

محمد رضا شرعی ( شبگرد ) 13 بهمن 1402

 

گل روی تو به این باغ صفا می بخشد

غزل

خوانش: 61

سپاس: 3

تعداد نظر: 4

یاد

محمد رضا شرعی ( شبگرد ) 12 بهمن 1402

 

امروز هم یاد تو هستم

قطعه

خوانش: 56

سپاس: 1

تعداد نظر: 2

آخرین نوشته های ادبی محمد رضا شرعی ( شبگرد )

پدر

محمد رضا شرعی ( شبگرد ) 19 آبان 1402

امشب شمع هيجدهمين سال عمرم را فوت كردم و با هزار آرزو و اميد وارد نوزدهمين سال زندگي ام شدم. من خانواده خيلي فقيري دارم و اميدوارم يك روز بتوانم تغيير عمده اي ايجاد كنم. پدرم يك عكاس دوره گرد است كه عموماً روزها در اطراف ميدان آزادي از مردم عكس يادگاري مي اندازد و درآمد ناچيزش را هر شب كف دست مادرم مي گذارد و اوست كه هنرمندانه با خياطي كردن كاستي هاي بينهايت آن را پوشش مي دهد. من تنها فرزند اين خانواده سه نفري هستم و تنها ثمره عشق آنها. سالهاست كه به فقر عادت كرده ام و ديگر چشم پوشي كردن برايم عادت شده است . وقتي كم سن و سال تر بودم به داشته هاي هم سن وسالهاي خودم حسرت مي خوردم و هميشه در خلوت ذهنم يك سوال بي جواب داشتم: چرا پدرم اينقدر بي مسئوليت بود كه حتي سراغ يك كار خوب نرفت؟ هر سال وقتي در ابتداي سال تحصيلي خود را به معلم معرفي مي كردم، مي ماندم كه شغل پدرم را چگونه بيان كنم. شايد يكي از سخت ترين لحظه هاي زندگي من همان لحظه ها و لحظه هاي مشابه اي بود كه بايد درباره شغل پدرم فكر مي كردم و يا حرف مي زدم. تنها سنگ صبور من مادرم بود كه به قول معروف از گلوي خودش مي زد و در دهان من مي گذاشت. آن دو عاشق هم بودند و زندگي خود را در عين سادگي مي گذراندند. نمي دانم به سخت بودن اين زندگي ساده براي من كه در اين عصر تكنولوژي اولين گامها را بر مي داشتم فكر مي كردند يا نه؟ هر سال شب تولد من شب شادي خانواده كوچكمان بود؛ مادرم به هر سختي بود با پس اندازش يك شام نسبتاً مفصل شايد شبيه آنچه كه همه دوستانم هر شب مي خورند، تهيه مي كرد و سعي داشت با دادن هديه اي آن شب را برايم خاطره انگيز كند و هميشه موقع هديه دادن مي گفت: اين هم هديه من و بابات! مباركت باشد! مي دانستم كه عملاً پدرم هيچ نقشي در تهيه آن نداشته است؛ تنها بخشي كه زحمتش به عهده پدر بود و خوب هم از پس آن برمي آمد عكس يادگاري بود.

هيجده سال به اين روال گذشته بود و مي دانستم امسال هم اگر كمتر از پارسال نباشد بهتر نيست؛ بخصوص كه خرج آماده شدن من براي امتحان كنكور خيلي سنگين شده بود. امسال هم مثل سالهاي گذشته وقتي پدرم به خانه برگشت يك جعبه شيريني به همراه داشت. مي دانستم كه صبح قبل از رفتن مادرم توصيه آن را كرده بود. از پشت پنجره به حياط كوچك نگاه مي كردم كه پدرم وارد شد؛ مثل هميشه خيلي كم حرف، ولي خنده رو. هيچ چيز نمي توانست شادي چهره اش را در هم بريزد، مگر خبر مرگ عزيزي. هميشه او را با چهره شاد ديده بودم اما چهره شادش برايم هيچ اهميتي نداشت. چيزي كه ذهنم را به خود معطوف كرده بود يك زندگي راحت بود. . از سالها پيش با خودم عهد كرده بودم كه يك روز حرف هايم را به او بزنم که چرا اين زندگي را دوست دارد؟ خانه اي كلنگي كه سهم الارث مادرم بود و هزار چيز نداشته ديگر كه جايشان را در خانه خالي مي ديدم و تمام اين كسري ها به اين خاطر بود كه او تن به كار نداده بود.

خوانش: 90

سپاس: 1

کارمند

محمد رضا شرعی ( شبگرد ) 18 اردیبهشت 1402

ديگر حال نفس كشيدن نداشت؛ سرش به حدي سنگين شده بوده كه فكر مي كرد بايد با دست روي گردن نگهش دارد.

آنقدر از صبح جواب ارباب رجوع را داده بود كه همه چيز را با هم قاطي كرده بود. نگاهي به ساعتش انداخت. عقربه بزرگتر آرام آرام مي رفت كه ساعت پنج بعد از ظهر را نشان دهد. پيش خودش گفت امروز هم گذشت. اين ده دقيقه هم تمام شود، دو ساعت اضافه كار امروز هم تمام مي شود. روي صندلي پهن شد تا شايد اين ده دقيقه هم بگذرد. بعد از چند ساعت كار مداوم توانسته بود تمام پرونده هاي روي ميزش را تمام كند؛ سعي كرد با بستن چشمانش كمي به آنها آرامش بدهد. در باز شد و آقاي رئيس وارد شد. با سرعتي باور نكردني خودش را جمع و جور كرد و سر پا ايستاد. آقاي رئيس جواب سلام او را زيرلب داد و با نگاهي نه چندان مهربان و دلچسب قد و بالايش را ورانداز كرد و چند قدم جلوتر رفت و روي ميز را نگاهي كرد و پرسيد: خب چه خبر؟ حتماً خيلي سرتان شلوغ است كه تا اين وقت تو اداره مانديد …؟

خوانش: 97

سپاس: 2

تعداد نظر: 1

ملیحه

محمد رضا شرعی ( شبگرد ) 14 اردیبهشت 1402

شب هفتم محرم بيست و پنج سال پيش بدترين و تلخ ترين شب زندگي من بود. ساعت يازده شب بود كه از حسينيه به خانه برمي گشتم. هوش و حواس درست و حسابي نداشتم . هنوز حال و هواي حسينيه تو سرم بود؛ شور و غوغاي مردم عزادار، التهاب سينه زني و مصيبت خواني همه و همه با اندوهي كه بر جانم چنگ انداخته بود داشت ديوانه ام مي كرد. پنج سالي بود كه به اين شهر كوچك منتقل شده بودم. براي من كه هميشه دنبال سكوت و آرامش بودم درس دادن توي يك شهر كوچك و آرام خيلي دلچسب تر از شهر هاي بزرگ بود. از همان پنج سال پيش هم توي خانه حاج رحيم دباغ يك اتاق اجاره كردم. هر چند حاجي اهل خانه اجاره دادن به هواي اجاره بها آن هم به يك مرد مجرد نبود؛ اما اسم و رسم معلمي اعتماد حاجي را جلب كرد تا ارج و قرب من را نديده نگيرد. از دو سال بعد از آن كه حاجي به رحمت خدا رفت باز هم احترام من را نگهداشتند و همان جا ماندگار شدم.

در آن چند سال، ماهي يكبار براي ديدن پدر به شهرمان مي رفتم و برمي گشتم. راستش را بگويم از آن سال اول يك جوري دلم لرزيد و پاگير خانه حاجي شده بودم. در آن چند سال شب ها با يك رويا مي خوابيدم و صبح با يك اميد از خواب بيدار مي شدم.

خوانش: 105

سپاس: 1

تعداد نقد: 1

مرده شو

محمد رضا شرعی ( شبگرد ) 05 اردیبهشت 1402

تلفن چند بار زنگ زد، سماجت تماس گيرنده مجبور به پاسخ دادنم كرد. خانم منشي بود با عجله و عذر خواهي گفت: ببخشيد آقاي مهندس! حاجي آمده و اصرار دارد شما را ملاقات كنند؛ الان بيست دقيقه اي است كه اينجا هستند. پرسيدم: كدام حاجي؟

– حاج كرم!

خوانش: 95

سپاس: 0

معجزه

محمد رضا شرعی ( شبگرد ) 26 اسفند 1401

خيلي زود رسيده بودم و بايد مدتي منتظر مي ماندم تا دكتر بيايد . زندگي در اين شهر شلوغ اين مشكلات را هم دارد كه تو رو هيچ چيز نمي تواني حساب كني . اين انتظار يك حُسن داشت و آن هم روشن كردن اسلايد خاطرات گذشته و مرور آن بود.

نه سال بيش بود كه با مهران آشنا شدم و همان آشنايي باعث ازدواج ما شد . به حد بالايي به هم علاقه داشته و داريم و در زندگي چيزي جز بچه كم نداشتيم . اولين سالي كه از ازدواجمان گذشت زمزمه ها شروع شد؛ همه يك جوري دعا مي كردن، اگر مهران دوتا نان سنگك مي گرفت مادر من و يا مادر خودش مي گفت: الهي خدا يك پسر دندون مرواريد بهتون بده. سال دوم خودمان در جواب دعاها مي گفتيم: فعلاً تصميمي براي بچه نداريم و در ادامه به نيم ساعت نصيحت گوش مي داديم سال سوم همه با شوخي و متلك به ما گوشزد بچه مي كردند كم كم مادرم دل شوره پيدا مي كرد و مادرشوهرم كمي حساس شده بود. سال چهارم همه با گوشه و كنايه يك جوري نمك به زخم ما مي ريختند .

خوانش: 194

سپاس: 0