🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
تاریخ تولد: | 1337/10/25 |
جنسیت: | مرد |
شهر: | شهریار |
بیوگرافی: | شاعر-نویسنده-روزنامه نگار-طنزپرداز-ویراستار....دارای سابقه ی 25 ساله ی روزنامه نگاری در کسوت خبرنگارارشد-سرویراستار-مشاورادبی-مسئول صفحات شعر-سرمقاله نویس-دبیرسرویس در روزنامه ی اطلاعات....شاعر برگزیده ی دفاع مقدس-از اعضای هیئت تحریریه ی مجلات طنز گل آقا با نام مستعار«شاطرحسین»-دارای 7 مجموعه شعر طنز و جد:درپگاه ترنم-پاتنوری-گدازه های دل-باغستان نرگس-جلوه ی اسرار-تلخک-طنز سروده های شاطرحسین....ویراستار دفتر نشر رهبری....دارای نشان درجه یک هنر ـ معادل مدرک دکترا |
غزل
خوانش: 114
سپاس: 6
تعداد نظر: 11
قطعه
خوانش: 119
سپاس: 9
تعداد نظر: 14
تعداد نقد: 2
غزل
خوانش: 67
سپاس: 5
تعداد نظر: 1
رباعی
خوانش: 104
سپاس: 7
تعداد نظر: 5
شعرنو-نیمایی
خوانش: 137
سپاس: 9
تعداد نظر: 10
تعداد نقد: 2
دریکی از سالهای دهه ی 60 بعدازظهر یک روز از در ِشیشه ا ی روزنامه ی اطلاعات به قصد رفتن به حوزه ی هنری بیرون آمدم.ناگهان یکی از دوستان نویسنده ام (علیرضا افزودی) که به دعوت من می خواست به حوزه بیاید روی شانه ام زد و با صدایی مملو از هیجان گفت:بزرگ علوی..بزرگ علوی…دلم هری پایین ریخت به تصور اینکه بزرگ بزرگ از دنیا رفته است و دوستم دارد به من خبر می دهد.هاج و واج نگاهش کردم که سمت و سوی چشمها را با اشاره ای به طرف در ِ گاراژ روزنامه سوق داد.پیرمردی سپید موی و فرز و شیک پوش را دیدم که به طرف یکی از سواریهای روزنامه می رفت.پیرمرد چست و چالاک بود و آن روز خیلی شبیه استاد عزت الله انتظامی.باورش برایم سخت بود.گفتم:ولی بزرگ علوی الان باید در خارج از کشور باشد.ناگهان چشممان به جلال رفیع افتاد که با شتاب به طرف آن سواری مذکور می رفت.دیگر برایم مسجل شد که پیرمرد فرز و خوشگل و شیک پوش بزرگ علوی است…..و روز بعد در اتاق میهمانان روزنامه خدمت استاد بزرگ شرفیاب شدم.علی رغم انتظارم چندان خوش برخورد و صمیمی نبود . با کمی بی تفاوتی دستم را فشرد و با معرفی ای که جلال رفیع کرد لبخند ماتی روی لبهای بی حالتش نقش بست.لحظاتی کناراو نشستم بی آنکه سوال و جوابی رد وبدل شود.
ناگهان طبعم گل کرد و ارتجالآ رباعی ای سرودم که مورد پسند بزرگ بزرگ قرار گرفت و لبخندی بر لب آورد و به اصطلاح یخش ب شد…..رباعی چنین است :
خوانش: 213
سپاس: 4
تعداد نظر: 4
در یکی از روزهای تابستانی سال 1361 شمسی در تحریریه ی مجله ی جوانان امروز-پر شمارگان ترین هفته نامه در ایران قبل و بعد از انقلاب ؛ البته تا اواسط دهه ی 60-نشسته بودم و به نامه های رسیده از طرف شاعران جوان و نوجوان آن روزگار رسیدگی می کردم ؛ به نامه های کسانی چون :مهیارکاوه-محمد یزدانی جندقی-ناصر فیض-سعید بیابانکی-حمید رضا شکارسری-محمد رضا آقاسی و….که ناگهان در باز شد و سردبیر وقت آقای حسن جلایر-شاعر و نویسنده و کارگردان و تهیه کننده ی سینما – البته در دهه های 60 و 70- لبخند برلب کنار میزم آمد و گفت:تا دقایقی دیگر یکی از چهره های معروف عرصه ی ترجمه مهمان مجله است.ما در دفتر سردبیری هستیم ؛ تک زنگ که زدم به ما بپیوند.تا خواستم نام مترجم معروف را بپرسم که منشی سردبیر با صدای بلند ایشان را فراخواند و سردبیر از اتاق تحریریه بیرون رفت.چهل دقیقه ای گذشته بود و من می خواستم شعرهای منتخب اصلاحی را برای حروف چینی بفرستم که تلفن روی میزم تک زنگ خورد و گوشی دستم آمد که باید به دفتر سردبیری بروم تا در ضیافت سردبیر و مترجم شرکت کنم.در دفتر سردبیری را که گشودم در کنار میز ایشان پیرمردی ریزنقش با چهره ای عبوس و اخم آلود را نشسته بر صندلی راحتی دیدم.سلام کردم و وارد دفتر شدم.سردبیر خوشامدگویان و خندان جلو پایم بلند شد و مرا دعوت به نشستن کرد.پیرمرد عبوس اما سلام مرا با تکان دادن سر کوچک و عاری از مویش جواب داد؛نه پیش پایم بلند شد و نه دستی از آستین برای فشردن دستم بیرون آورد.همین که روی صندلی راحتی کنار پیرمرد نشستم سردبیر با لحنی دلنشین پرسید:فلانی!ایشان را می شناسید؟در زوایای چهره ی عبوس و قامت جمع و جور پیرمرد خیره شدم و به هیچ نشانه ای بر نخوردم که قبلا به چشم دیده باشم.این بود که آرام گفتم:نه متأسفانه.حضرتشان را قبلا زیارت نکرده ام.سردبیر این بار بی حاشیه رفتن گفت:اما حتما فراوان اسم استاد ذبیح الله منصوری را شنیده اید.البته نام اصلی شان ذبیح الله حکیم الهی دشتی متخلص به منصوری است….خوشحال و به وجد آمده گفتم:به به استاد منصوری ، صاحب عقاب الموت…که یکدفعه پیرمرد دلخورانه و با کمی تشر گفت:آقا جان! اولا خداوند الموت و نه عقاب ؛ ثانیا من انتظار داشتم از کتاب محبوبم سینوهه پزشک مخصوص فرعون بگویی!….معذرت خواستم و عنوان درست کتاب ترجمه ی ایشان را که شرح زندگی و کارهای شگفت حسن صبّاح بود به زبان آوردم و برای جبران آن خبط گفتاری پرسیدم:حضرت استاد هنوز هم با خواندنی ها همکاری دارند و همانجا هم زندگی می کنند؟ جبران مافاتم کار خود را کرد و پیرمرد این بار با لحنی خوشایند که مراتب رضایت در آن مستتر بود گفت:پس راجع به من چیزهایی می دانی؟ اما چیزهایی هم حتما نمی دانی که عجیب ترینش این است که من قهرمان بوکس سبک وزن ایرانم!فی الفور گفتم:در کشور ما مگر آدم اهل مطالعه ای هست که استاد بزرگی چون ذبیح الله منصوری را نشناسد؟البته قهرمان بوکس بودنتان را نمی دانستم ؛ آیا این مزاح و شوخی است؟پیرمرد که از تعریف من کاملا خوشش آمده بود گفت:ااینکه قهرمان بوکس بوده ام اصلا جنبه ی مزاح ندارد….بله ؛ من در اتاقکی جنب دفتر خواندنیها سکونت دارم و آنجا شبانه روز در حال نوشتنم.همه چیز من در نوشتن و نوشتن خلاصه می شود….و پیرمرد راست می گفت.البته بعدها شنیدم که امیرخانی صاحب خواندنی ها ذبیح الله منصوری را به بیگاری واداشته بود.پیرمرد به نوعی به ماشین تحریر مجله ی خواندنی ها تبدیل شده بود ؛ بی آن که از لذتهای زندگی بهره ببرد….بگذریم.در آن ضیافت سه نفره به دعوت سردبیر جلایر یکی دو قطعه شعر برای استاد ذبیح الله منصوری خواندم که از من تعریف و تشکر کرد ؛ اما به صراحت افزود که من هیچگاه از شعر-چه سنتی و چه نو-خوشم نیامده است.با اینکه در روزگار جوانی ام حتی مرتکب سرودن شعر هم شده ام….بالاخره ضیافت به پایان رسید و وقت آن آمد که دم بگیریم:نخود ، نخود ، هر که رود خانه ی خود….
این اولین و آخرین دیدار من با ذبیح الله منصوری مترجم بزرگ و نامبرداری بود که می گفتند سه صفحه متن یک نوشته به زبان اصلی اش را به کتابی 300 صفحه ای تبدیل می کند.گرچه در این عبارت اغراق نهفته است ؛ اما در واقع چنین بود که او هر داستانی را که ترجمه می کرد برگ و بار فراوان می افزود و البته شیرین و خواندنی.آخرین نکته ی گفتنی در باره ی استاد مترجم اینکه : بر خلاف آنچه از این و آن شنیده بودم که مردی مجرد است ؛ حضرت استاد منصوری ازدواج کرده بود و دو فرزند دختر و پسر هم داشت که اکنون باید هریک نزدیک به شصت سال -شاید دو سه سالی کمتر- داشته باشند.استاد بزرگ ترجمه در سال 1365 در سن 90 سالگی درگذشت و در بهشت زهرا در مقبره ی خانوادگی آرام گرفت…خدایش رحمت کناد.
خوانش: 168
سپاس: 5
تعداد نظر: 3
داستان اواخر زندگی پرافتخار استاد دکتر پرویز ناتل خانلری به حق که : «یکی داستان است پر آب چشم» …او کسی است که پدران ما اگر در روستا میزیستند و سوادی هم داشتند، به خاطر «سپاه دانش»ی بود که خانلری بنیادش را نهاد، آن زمان که در کسوتِ وزیر فرهنگ، مدرسه را به روستاهای ایران برد.
پیرمرد، پس از پیروزی انقلاب در سال پنجاهوهفت، در دوران پیری و فرسودگی، به همان اتهام وزارت لابد، و سپاهی که برای دانش ترتیب داده بود نه کار دیگر، صد روز به زندان افتاد و زمانی هم که بیرون آمد، همهی آزادیهایش، مثل داشتن حساب بانکی و مستمری ماهانه از او سلب شد. او که در آراستگی و شیکپوشی زبانزد ادیبان و دوستان بود، واپسین روزهای عمرش حتی اجازه نداشت از حساب بانکیاش برای تعمیر ماشین ریشتراشِ خود وجهی بردارد.
خوانش: 165
سپاس: 6
تعداد نظر: 4
تعداد نقد: 1
سال 1354 شمسی وقتی اولین شعر موزون وبی نقصم در مجله ی جوانان امروز چاپ شد ، به محض رسیدن مجله به کاشان ــ که معمولآ عصر هر روز دوشنبه بود ــ شادمان وخوشحال در حالی که سر از پا نمی شناختم چهار پنج نسخه از آن را خریدم و راهی خانه شدم.در خانه وقتی خواهران و برادرانم از چاپ شعرمن در مجله خبردار شدند دوره ام کردند و هر یک سر در صفحه ی شعر مجله فرو برده بود تا شاهکار (!) کلان برادر را ببیند و بخواند.در حیص و بیص نگرش و خوانش شعر توسط اخوان و اخوات ، ننه آقای مهربانم به جمع پیوست.او اگرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت اما می دانست شعر چیست و حدود ده غزل از حافظ را از عهد کودکی و نوجوانی به خاطر سپرده بود که آن غزلها را گاهی به مناسبت زمزمه می کرد.
ننه آقای مهربان و فرتوت به جمعمان پیوست در حالی که زمزمه می کرد:چه خبراست؟ چرا مثل یهودیها که تورات می خوانند سر در هم کرده اید؟
خوانش: 310
سپاس: 7
تعداد نظر: 12
خوانش: 182
سپاس: 2
تعداد نظر: 8
تعداد نقد: 1