🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 دست آن است که گیرد دست دوست – بخش آخر

(ثبت: 208953) اسفند 23, 1397 
دست آن است که گیرد دست دوست – بخش آخر

ادامه حکایت …

مرد به گودال در اندیشه بود و در سکوت و در انتظار دست. کو دستی که نه طمع دارد و نه تلافی خواهد و نه هم پیاله شناسد؟ کو دستی تا بدهد اما نه برای ستاندن! ببخشد و نطلبد. پیش آید و بازپس نخواهد؟! مرد آنقدر بماند تا که دستی آید و دستی یابد و دوستش گیرد. در اندیشه بود. کو دستی که یاریم رساند؟ کو دوست؟! *** در اندیشه بود و در سکوت. به خواب شد و رؤیایی بیدارش نمود! در رؤیا دید به گودالی افتاده و رهگذریش نیست تا او بخواندش و مدد جوید. در تنهایی بود و پریشانی. دزدی به قصدی از آنجا می‌‌گذشت و مرد را عاجز به گودال دید. دست دراز کرد، نه برای مدد که از برای سکه‌ای تا زان سبب، مرد از گود برهاند… مرد گفتا: در مَثَل است که دست باید که دست گیرد و دست تو نه آنی است که گویند و این دست شایسته دستگیری من نباشد که دستی معامله‌گر است و … دزد فی‌الفور گفت: مردک! مَثَل به خطا گفتی که «دوست» را گفته باشند و نه «دست» و … آن‌ دو را درین باب سخت جدل بود که مرد از خواب برهید و حال چنان بود که نمی‌دانست خواب دیده یا کنون به خواب باشد؟! هر بار که چشم می‌بست به گودال بود و چون چشم وا می‌نهاد، باز هم به گودال! برزخی بود و درین میانه گم بود.
این جهان گود است و در گودال ما چرخ گردون گِرد و در گرداب ما

نه می‌دانست خواب کدام است و نه بیداریش کدام و حال چنین بود تا به بوی نم، هوش به سر آمد و تا به خود شد، نیم بدن در میان آب دید! آب، آرام به گود سرازیر بود و نرم می‌ریخت. لختی بیش نمانده بود تا که گود به آب پر شود. مرد بس داد زد و های و هوی کرد و یاری ‌جست و هیچ نبودش از یاری رسان اثر! آب، آرام بی‌هیچ قال، به گود می‌شد و مرد بر سر و روی و دیواره‌ها بس می‌کوفت چنان که بی‌حال شد… آب چو از سرش بگذشت، غوطه خورد و پاش از کف رها شد و اندکی بالا رفت، چنان که به تلاشی ناچیز، از گود بِرست! لختی بعد، گود، غرق آب بود و مَرد، رها! گردون، آرام، به کام مرد شد و اما نه هیچ گفت و نه هیچ خواست! مرد، خاموش بود و در اندیشه‌ای سخت: عجب!!! دست‌گیر، حتی دست خود نمی‌نماید. دست‌‌گیر، خود، می‌آید. خود، می‌گیرد. دست‌گیر، آرام و زلال، بی هیاهو، خود، فرو می‌رود تا فرا آرد! دست‌گیر، یکی است و هر که دست گیرد، از اوست. دست‌گیر، دوست است. دوست … «اوست» تنها دوست”. دوستی را هر که نشاید، که هرکه را بوی اوست، اوست دوست.

 

 

 

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (4):

نظرها
  1. محمدحسین پژوهنده

    اسفند 24, 1397

    🌺دوست مشمار آنکه در نعمت زند
    لاف یاری و برادرخواندگی

    دوست آن باشد که گیرد دست دوست
    در پریشانحالی و درماندگی
    سعدی، گلستان، سیرت پادشاهان

  2. اردیبهشت 27, 1399

    ببددددددددد

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا