🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

مطالب ادبی دسته: داستان کوتاه

صبح روسیاه!

داستانک

خوانش: 21

سپاس: 0

آناهیتا یشت

در آغاز تنها زروان بود که در ابدیت قدم میزد

خوانش: 42

سپاس: 1

داستان کوتاه

سعید یک آدم صادق و راستگو بود. او همیشه به دیگران احترام می‌گذاشت و از دروغ گفتن بیزار بود. او عاشق یک دختر به نام سارا شد که در کلاس زبان با او آشنا شده بود.

خوانش: 31

سپاس: 1

من این حکایت را از دایی رضا شنیدم یادم نمی آید

چکار کرده بودم که

خوانش: 49

سپاس: 1

 

قدیما‌تو اصفهان ی کارگر داشتیم که خیلی می فهمید.

خوانش: 36

سپاس: 1

[فریبا]

پیپ‌اش را گوشه‌ی لب گذاشت با طمأنینه… روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکه‌های آوار شده‌ی سقف را پاک کرد.

خوانش: 50

سپاس: 0

[قهرمان]

به زور سیزده، چهارده ساله می‌شد. چهره‌ای استخوانی و اندامی ترکه‌ای داشت. یک جفت کتانی رنگ و رو رفته به پا کرده بود. ساک ورزشی آبی رنگش را هم مورب به گردن آویخته بود.

خوانش: 73

سپاس: 1

امشب شمع هيجدهمين سال عمرم را فوت كردم و با هزار آرزو و اميد وارد نوزدهمين سال زندگي ام شدم. من خانواده خيلي فقيري دارم و اميدوارم يك روز بتوانم تغيير عمده اي ايجاد كنم. پدرم يك عكاس دوره گرد است كه عموماً روزها در اطراف ميدان آزادي از مردم عكس يادگاري مي اندازد و درآمد ناچيزش را هر شب كف دست مادرم مي گذارد و اوست كه هنرمندانه با خياطي كردن كاستي هاي بينهايت آن را پوشش مي دهد. من تنها فرزند اين خانواده سه نفري هستم و تنها ثمره عشق آنها. سالهاست كه به فقر عادت كرده ام و ديگر چشم پوشي كردن برايم عادت شده است . وقتي كم سن و سال تر بودم به داشته هاي هم سن وسالهاي خودم حسرت مي خوردم و هميشه در خلوت ذهنم يك سوال بي جواب داشتم: چرا پدرم اينقدر بي مسئوليت بود كه حتي سراغ يك كار خوب نرفت؟ هر سال وقتي در ابتداي سال تحصيلي خود را به معلم معرفي مي كردم، مي ماندم كه شغل پدرم را چگونه بيان كنم. شايد يكي از سخت ترين لحظه هاي زندگي من همان لحظه ها و لحظه هاي مشابه اي بود كه بايد درباره شغل پدرم فكر مي كردم و يا حرف مي زدم. تنها سنگ صبور من مادرم بود كه به قول معروف از گلوي خودش مي زد و در دهان من مي گذاشت. آن دو عاشق هم بودند و زندگي خود را در عين سادگي مي گذراندند. نمي دانم به سخت بودن اين زندگي ساده براي من كه در اين عصر تكنولوژي اولين گامها را بر مي داشتم فكر مي كردند يا نه؟ هر سال شب تولد من شب شادي خانواده كوچكمان بود؛ مادرم به هر سختي بود با پس اندازش يك شام نسبتاً مفصل شايد شبيه آنچه كه همه دوستانم هر شب مي خورند، تهيه مي كرد و سعي داشت با دادن هديه اي آن شب را برايم خاطره انگيز كند و هميشه موقع هديه دادن مي گفت: اين هم هديه من و بابات! مباركت باشد! مي دانستم كه عملاً پدرم هيچ نقشي در تهيه آن نداشته است؛ تنها بخشي كه زحمتش به عهده پدر بود و خوب هم از پس آن برمي آمد عكس يادگاري بود.

هيجده سال به اين روال گذشته بود و مي دانستم امسال هم اگر كمتر از پارسال نباشد بهتر نيست؛ بخصوص كه خرج آماده شدن من براي امتحان كنكور خيلي سنگين شده بود. امسال هم مثل سالهاي گذشته وقتي پدرم به خانه برگشت يك جعبه شيريني به همراه داشت. مي دانستم كه صبح قبل از رفتن مادرم توصيه آن را كرده بود. از پشت پنجره به حياط كوچك نگاه مي كردم كه پدرم وارد شد؛ مثل هميشه خيلي كم حرف، ولي خنده رو. هيچ چيز نمي توانست شادي چهره اش را در هم بريزد، مگر خبر مرگ عزيزي. هميشه او را با چهره شاد ديده بودم اما چهره شادش برايم هيچ اهميتي نداشت. چيزي كه ذهنم را به خود معطوف كرده بود يك زندگي راحت بود. . از سالها پيش با خودم عهد كرده بودم كه يك روز حرف هايم را به او بزنم که چرا اين زندگي را دوست دارد؟ خانه اي كلنگي كه سهم الارث مادرم بود و هزار چيز نداشته ديگر كه جايشان را در خانه خالي مي ديدم و تمام اين كسري ها به اين خاطر بود كه او تن به كار نداده بود.

خوانش: 95

سپاس: 1

■ داستانی کوتاه به زبان کردی با برگردان فارسی به قلم زانا کوردستانی

📝 که‌ژه‌‌ی قه‌فه‌س

خوانش: 103

سپاس: 1

«یکتا»

اسمش «یکتا» بود. تقریباً 23سال داشت. اگه موی ابرو و کرم ها اجازه میدادند راحت می‌توانست سه سال کم کند اما نمیدانست باید با آن اضافه چکار کند.

خوانش: 63

سپاس: 0

چشمه‌ی خشک

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدا مهربان، هیچکس نبود!

خوانش: 112

سپاس: 1

تعداد نظر: 1

جنگجویی در اتاق

توی اتاقم، در حال خواندن کتاب داستان، هستم. از بیرون صدای لباس‌شویی و تلویزیون با حرف زدن مامان و بابایم را می‌شنوم.

خوانش: 116

سپاس: 1

 

آخر سال بود و هوای عید…

خوانش: 161

سپاس: 0

_ می‌ترسم فتح‌الله! تاوان داره! بیچاره نشیم؟

_ تو فکر می‌کنی من قلبنا راضی هستم؟ نه به پیر! نه به پیغمبر! ده آخه نمی‌بینی مگه؟ سی و خرده‌ایی سن داریم،

خوانش: 81

سپاس: 0

سفت و سخت تمامِ حواسش را جمع کرده بود تا دگرباره گریبانش را نگیرد؛

همان مالیخولیایِ دهشتناکی که هیچ فلوکستین و سرترالینی در عالم را یارایِ مهارش نبود.

خوانش: 162

سپاس: 2

داستان کوتاه بازگشت

هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی می‌دانست؛ اما به چشم بی‌بی هنوز همان “محولی” نق‌نقو بود. حاجی خدابیامرز “محولی” صداش می‌کرد.

خوانش: 90

سپاس: 3

تعداد نظر: 2

دختر چهارکنت

[به یاد و به نام سلیمه مزاری ولسوال چهارکنت]

خوانش: 74

سپاس: 2

“پرندگان مهاجر”

احساساتم به طرزِ اَسَفناکی بیمارند.

خوانش: 98

سپاس: 1

گفت: خیالت راحت جانِ دل

حالا دیگر روزهاست، مجیزِ سرترالینِ لعنتی را نمی کشم.

خوانش: 141

سپاس: 1

تعداد نظر: 2

شده ای نیست تَرین هستِ من

نیستی،

خوانش: 116

سپاس: 1