🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
تاریخ تولد: | |
جنسیت: | مرد |
شهر: | |
بیوگرافی: |
ادامه حکایت …
مرد به گودال در اندیشه بود و در سکوت و در انتظار دست. کو دستی که نه طمع دارد و نه تلافی خواهد و نه هم پیاله شناسد؟ کو دستی تا بدهد اما نه برای ستاندن! ببخشد و نطلبد. پیش آید و بازپس نخواهد؟! مرد آنقدر بماند تا که دستی آید و دستی یابد و دوستش گیرد. در اندیشه بود. کو دستی که یاریم رساند؟ کو دوست؟! *** در اندیشه بود و در سکوت. به خواب شد و رؤیایی بیدارش نمود! در رؤیا دید به گودالی افتاده و رهگذریش نیست تا او بخواندش و مدد جوید. در تنهایی بود و پریشانی. دزدی به قصدی از آنجا میگذشت و مرد را عاجز به گودال دید. دست دراز کرد، نه برای مدد که از برای سکهای تا زان سبب، مرد از گود برهاند… مرد گفتا: در مَثَل است که دست باید که دست گیرد و دست تو نه آنی است که گویند و این دست شایسته دستگیری من نباشد که دستی معاملهگر است و … دزد فیالفور گفت: مردک! مَثَل به خطا گفتی که «دوست» را گفته باشند و نه «دست» و … آن دو را درین باب سخت جدل بود که مرد از خواب برهید و حال چنان بود که نمیدانست خواب دیده یا کنون به خواب باشد؟! هر بار که چشم میبست به گودال بود و چون چشم وا مینهاد، باز هم به گودال! برزخی بود و درین میانه گم بود.
خوانش: 3975
سپاس: 1
تعداد نظر: 2
بخش نخست:
در حکایت است مردی که از دار روزگار نه هیچ داشت و نه کس بداشت، در راهی به گودی در غلطید و هر چه سعی در رهایی خود نمود، بی نتیجه ماند. چندی بگذشت. تشنه و گرسنه در گودال، به تنگ آمده بود و حالی بدو نمانده بود که از قضا عیّاری بدان راه می گذشت. مرد آواز کرد و رهایی طلبید. رهگذر دزد، متاع و سکه طلبید تا شرط رهایی مرد باشد و مرد که آه نداشت، عذری خواست و آرام بنشست و هیچ نگفت. دزد در عجب ماند و حکمت پرسید. مرد گفت: دستی نیست تا گیردم و برونم آرد و دستی هم اگر دراز شود از بهر چیزی است. پس چیست که بزرگان گفته اند«دست آن است که گیرد دست دوست؟». دزد خندید و گفت نادان، بزرگان گفته اند:« دوست آن است که گیرد دست دوست» مرد گفت: تا دست یاری دهنده نباشد، از دوستی نشان نباشد، دست باید تا دوستی آید. سخن در میان بود و هر یک برهان ها آوردی و دیگری را به ریشخند گرفتی. جدل چنان بالا گرفت که دزد به گودال پرید و هر یک به گوشه ای خزیدی و سخن ها گفتی! آن یک می گفت، چون مرد را دست محبت و بخشش، دست ترحم نباشد، لاف دوستی چون تواند زدن! و دزد می گفت: مردک! دوستی، گام نخست است و دستِ گشاده در پی دوستی آید . سخن دراز بود و جدل بی پایان تا دزدی دگر از راه رسید و دوستش به چاله دید و فی الفور دست دراز کرد و هم پیاله اش را بیرون کشید و اعتنایی به دگر مرد نکرد. دزد که از گود رها شده بود به مرد گفت:چشمانت دید! دوست، دست دوست گیرد و تو همچنان به چاله اندری و من رهایم! مرد گفت: آن دوست، دوست نیست و آن دست نه دستی است که گویم که گر بود، باید مرا نیز رها می ساخت! دزد در فکر شد و به دیگر دزد گفت: تو چون مرا یاری دادی؟ دزدِ دیگر گفت: عجب. گر تو جای من بودی، نه چنین می نمودی؟ دزد گفت. آری. تا مگر روزی تو دستم گیری و رهایم سازی! دگر دزد گفت: آری چنین است و برفتند…
خوانش: 2111
سپاس: 2
تعداد نظر: 1