🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
روزی در کاشانه ای مهمان شد پنبه زن…
بانگ عجیبی سر داد از مرد و زن…
بحث آغاز شد و میگفتند ناسزا…
گویی از هستی خود بودند نارضا…
لحاف دوز تا شام درگیر کار بود…
لیک ناسازگاری در کاشانه پایانی نبود…
پنبه زن عاجز شد و کرد کارش را تمام…
با احترام مزدش را گرفت کامل و تمام…
در مسیر بازگشت همکار پیرش را بدید…
حکایت کاشانه نقل کرد و فطرتشان را درید…
همکار پیرش خردمند بود و عاقله مرد…
با یک پند مهر خاتمه این گفتگو را بزد…
از من به تو نصیحت ای استاد پنبه زن…
هر چه را دیدی ؛ دم نزن…
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (2):
بستن فرم