🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
در چشم او زل میزدم گاهی
میگفت قلبن عاشقت هستم
من زیر لب آرام میگفتم
روحی و جانن لایقت هستم
هر روز و هر شب غرق این رویا
با کوله بار غم سفر کردم
هر چیز و هر کس مانعم میشد
سدها شکستم تا گذر کردم
تا که رسیدم آخر دنیا
دیگر تو را آنجا نمیدیدم
راهی یک رویا شدم تنها
وقتی تو را همپا نمیدیدم
پلکی زدم اشکی فرو افتاد
برگونه ی تب کرده ام غلطید
دلخوش به رویایی چنین بودم
دستی تو را از بسترم دزدید
#آذر_رئیسی
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (6):
اسفند 14, 1398
عاشقانه هایی با شروع شیرین و پایانی تلخ …
قصه ای قدیمی بود اما روایتی تازه داشت و همین جای سپاس دارد و درود بر شما
پاسخ
بستن فرم