🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
در کوچه پس کوچه های خواب زده
دستت را میگیرم
پنهانی تا ناکجای شهر می دویم
از عطر شب بوها مست که شدیم
تو از لب هایت غزل می ریزی
و من از چشمانت
خرمن خرمن قصیده درو میکنم
به دست باد می دهم
تا بذر نگاهت را
در تمام باغچه ها
پراکنده کند
بگذار یک شهر دیوانه ات شوند
اما تو فقط
مرا دیوانه جان خطاب کن
می دانی که
فقط من
دیوانه ی آن چشمان اساطیری تو هستم
وقتی در هم ذوب می شویم
و واژه واژه
شعر بر تنم می ریزی
راستی که تو
فقط تو
با اعجاز صدایت
با قافیه های انگشتانت
بر تن من ردیف می نوازی
به سبک شاعرانه های سعدی
#شیدا_شهبازی
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (5):
فروردین 24, 1402
و من از چشمانت
خرمن خرمن قصیده درو میکنم
به دست باد می دهم
تا بذر نگاهت را
در تمام باغچه ها
پراکنده کند
بگذار یک شهر دیوانه ات شوند
به این شعر زیبای تان غبطه می خورم
کاش بتوانم برای چشمانی که سال ها معبدی برای نیایشم شده است این چنین می سرودم.
دیوانه جان ممنونم از این دیوانگی ات
در پناه خدا 🌱🌹👌👌👌👌👌👌🌹🌱
پاسخ
اردیبهشت 14, 1402
سلام و احترام
قلم پرتوان شما بسیار زیباتر و رساتر می سراید
باز هم سپاس از لطف نگاهتان
🙏💐🌺🌸
پاسخ
فروردین 25, 1402
.
دیشب که باران میبارید، در کوچههای زمان دویدم و غرق در شادمانی بیحساب، از روی تشویشها پریدم. رها، عاری از هرگونه اضطراب. و از همه چیز جهان، تنها یک تصویر با من بود. تصویر تک درختی بالابلند در دشتی فراخ که رها کرده بود گیسوانش را در دستهای باد. و زیر آن درختِ زیبایِ تنها، کودکیِ تمام کسانی که دوستشان داشتم نشسته بود. نشسته نه، لمیده بود و زمان را به ریشخند میگرفت و لبخند خود را به آفتاب، به همهی آفتابها تعارف میکرد. و تو با خندههای راستینات در خرسندترین حالت ممکن به چشمهایم مینگریستی و شفای پایدار آدمی را از آسمان و آب و خاک طلب میکردی.
دیشب که باران میبارید، همهی صداها و آواها یک معنا داشت: این سو بیا. با من بیا…. آواز باد و باران. آواز برگ و پرنده. همه یک چیز میگفتند: این سو بیا، با من بیا. و من به بالهای نرُستهام نگریستم و دستهای خالی و قدمهای خستهام را سخاوتمندانه بخشیدم. آواز بود و آوا بود و دعوت بود: این سو بیا، با من بیا…
و همین که توانسته بودم به این صدا گوش بسپارم، همین که توانسته بودم به لبخند وسیع کودکان نزدیک شوم، کافی بود. دیدار با خندههای راستین تو، کافی بود. دیشب که باران میبارید من بیشتر از هر زمانِ دیگری، من بودم. کاش همهی شبها دیشب بودند. کاش هر بارانی، بازگشت لبخندهای تو بود.
صدیق
.
پاسخ
اردیبهشت 14, 1402
دیشب که باران می بارید
تمام ناگفته هایم
خیس می شد
زیر ضرباهنگ لطیف صدایش
دخترکان احساسم
به رقص می نوازند
واژه هایم را
🙏🙏👌👏👏👏👏💐
پاسخ
بستن فرم