من از عطش به تو گویم، تو از طراوتِ باران
من از سقوط و تباهی، تو از کرامتِ انسان
من از تداومِ وحشت، در این سیاهیِ مطلق
تو از دمیدنِ صبح و طلوعِ شمسِ فروزان
من از کرختیِ دلها، در انجمادِ محبّت
تو از حرارتِ عشق و زوالِ عمرِ زمستان
من از سکون و تکیدن در این خزانِ غمانگیز
تو از روانیِ رود و شکوهِ سبزِ بهاران
من از سرابِ حقیقت در این کویرِ دروغین
تو از نویدِ رسیدن به انتهای بیابان
من از فسادِ جهان و ظهورِ عصرِ اسارت
تو از نجات و رهایی، پس از شکستنِ زندان
امیدِ آخرم این است، کتابِ قصّهی آدم
شبیهِ آنچه تو گفتی، رسد به نقطهی پایان
« حمید گیوه چیان »