من چو یک رهگذرم ، عمر گَران می گذرد
مثل آبی که به یک جویِ روان می گذرد
پس به پا خیز تو ای همسفرم چونکه اجل
هر کجا در پی ما هست و زمان می گذرد
آنقدر محو تماشای جهانش شده ایم…
غافل از اینکه رسد مرگ و جهان می گذرد
مثل یک خوابِ پُر از شوق ، جوانی بگُذشت
حاصلش حسرت ما بود ، که آن می گذرد
نوبهارش همگی رفت و خزانش چو رسید..
دیر جُنبی ، دِلَکم فصل خزان می گذرد
عمر ما فاصله ی بین اذانست و نماز…
پس به هوش ای دل من وقت اذان می گذرد
گله در حین چرا بود و شبانش شده خواب
گرگ می آید و از پیش شبان می گذرد!!
یک به یک جمع عزیزان همگی خفته به خاک
فکر خود باش و بدان بر تو همان می گذرد
فرصتی نیست تو(تنها) ، چو رسد روز فراق
بر تو هم دست اجل چون دگران می گذرد
« حسن نبی جندقی »(تنها)