🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 نویسنده…

(ثبت: 7740) مهر 24, 1395 

چشمام بسته بود و سرم روبه بالا ،به حالت تکیه روی  صندلی.

دستام تا روی میز کشیده شده بود.مابینشون یک دفتر بود

و تمرکز میکردم به پایان داستانی که هنوز شروع نشده بود.

حدودا پنج دقیقه تو این حالت بودم که یکهو صداش تو گوشم پیچید!

پرسید بیشتر وقتت رو کجا میگذرونی؟

بودن به یک باره ش دیگه برام عادی شده بود

برگشتم با یه اخم خاص زل زدم تو چشاش

گفتم :دستشویی.

بی مهابا شروع کرد به خندیدن.

نگاهمو ازش گرفتم  و به راهرویی 

که منتهی میشه به دستشویی خیره شدم…

گاهی خیلی از فکرای بکرمو مدیون دستشویی بودم و هستم.

به خودم که اومدم هنوز خنده رو ،روی لباش داشت.

اخم کردم

مدادم رو برداشتم و باهاش دفتر رو هم زدم .

خیلی  بده یکی از کارکترای

داستانت بیاد روبه روت بشینه و بهت بخنده.

مینا امینی

نظرها
  1. حسن گائینی

    مهر 25, 1395

    عالی بود ممنون قلم شما صراحت قشنگی داره مثل زلال آب

  2. طارق خراسانی

    مهر 26, 1395

    درود بر مینای عزیز

  3. آبان 3, 1395

  4. مه ناز نصیرپور

    آبان 3, 1395

    چه جالب بود عزیزم

  5. بیژن آریایی

    آبان 5, 1395

    زیبا و ساده و دلنشین.آفرین بر خامه شما دوست سراینده

  6. سلام بانو
    زیبا و دلنشین احسنت

  7. سلیم حمادی

    مرداد 6, 1402

    بانو امینی عزیز .انگار عجله کردم ماشاالله سروده های بلند هم کم ندارید .خیلی راحت و روان مینویسید بدون هیچ تکلفی مثل اینکه شعرتان را زندگی میکنید ساده و بکر

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا