🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
یک زمانی دلم دیوانه بود….
سرخوش و مست بودم….
گویی وجودم میخانه بود….
آدم ها نشستند و تیرم زدند….
کم نیاوردم، عمیق تر زدند….
جای زخمم را رنگ غم زدند….
از عشقم تا دشمنم نشستند و زنجیرم زدند….
در قلب سیاهم دوست و دشمن بدند….
،،،،،
من نمیگویم حالم بد است….
حال من از بد هم بدتر است….
یاد گرفتم تنهایی از هرچیز، بهتر است….
هیچکس نباشد ، درد هم کمتر است….
روزگارم از زخم عمیق هم زخم تر است….
روح و روانم از شیشه شکسته، خوردتر است….
خستگی هایم از خستگی های کارگر بدتر است….
ناامیدم این خودش از هر چیزی بدتر است….
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (4):
بستن فرم