🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 دروغ قصه از آنجا شروع شد خندید…

(ثبت: 5232) دی 4, 1396 

به نام خالق عشق و بهار و مستیِ بید

دروغ قصه از آنجا شروع شد ،خندید…

دو خط رزومه ی من رو برویش و می خواند

سه سال  کارِگرِ تو سری خورِ تولید

مدیر خط …متاهل!!!خدای من حتی…

دو بچه هم که نوشتید این میان دارید!!!

وخیره شد به دو چشمم …به لکنت افتادم

چقدر پشت هم از من سوال می پرسید

تکان سر و تاسف …ببخش آقای…

خوش آمدید… سوابق نمی شود تایید

دوید قطره ی اشکی به روی گونه سرخ

نهال سبز امیدی که بعد آن خشکید

میان ماندن و رفتن مردد اما حیف

نه حس چانه زنی بود و نه کمی امید 

هنوز خیره به من بود و گفت درگیرید!!!

نمی روید چرا!؟ خنده بر لبش ماسید…

نشست لرزه بر اندامم وتنم یخ کرد

و جای این دل دیوانه بغض او ترکید!!!

چقدر شیوه ی این هق هق آشنا میزد…

به گریه گفت منم عاشقت همان مهشید…!!!

رفیق و همدم دوران کودکی هایت

میان کوچه ی بن بست با صفا، “خورشید”

 شبانه رفتی و من پای قولمان ماندم

و منتظر که شبی می رسی تو بی تردید

چقدر ساده فراموش می شود آدم

کجاست آن همه عشق و امید و وعده وعید

فقط به گریه گذشت وسکوت لازم بود

برای مرد رها گشته از تب وتبعید

و بی گمان نشود باورش که بی او عشق

چه درد و رنج و بلاهای مهلکی زائید

برای خاطر آسایشش گذشت از عشق

کسی که یکسره می شد به مرگ او تهدید

 به گریه رفتم و پاشیدم از درون اما

مرا مجسمه ی سنگ و سنگدل می دید

به گریه بدرقه ام کرد و زیر لب می گفت

خدا کند که عزیزم دوباره برگردید…

#محمدجواد_منوچهری 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):