🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 لبخند…

(ثبت: 270016) خرداد 9, 1403 

 

در سینه ی سپید خیزم
به وقت سپیده دم
سروده ای بی پا حبس می کشد
که رد عبورش را
در مرز آغوش ات جا گذاشته است…

گفتند؛ بنویس!
طایفه ات از تبار تبر است
و با انگشت جوهری ات
که ماشه را چکانده ای
اشاره کن
که، کجا جنازه ی کاغذ پر پر است…

گفتند؛ بنویس!
وطن در زهدان تو اشغال شده است
و با کلاف های سردرگم ناف ات
در مرز فروپاشیدگی است
و آن تارهای ناکوک، گیسوی شب ات
که سلاح های سرد و نرم چریک اند.
و در قله ی پستان های نبردت
سیمرغی است
که پیام رسان کفتر های بی ریخت است

گفتند؛
به رویاهای عصیان گرت بگو
لاشه هایشان را
به مهمانی کفتارها ببرند
و تو، ای زن!
ای کفن پوش باغ بی بهار!
هویت مُرده ات را بردار
و در خاک دیگری پهن کن
اینجا هیچ زمینی
معرفت مزارت را گردن نمی گیرد

گفتند؛
بوسه هایت جرم است
ای حوا،
ای هم عشیره سیب و گندم
آن را پس بگیر
از دریای سرخی که ساحل اش،
مشرف لبان سیلی خورده ی آدمی است
که تلو تلو،
ترانه های تشویش تن ات را می خرامد

سر را بلند می‌کنم!
خیره می شوم
به افق به وقت غروب
هرچند،
سکوت ام بی لب است
اما،
از خود تنها لبخند به جا می گذارم
و وصیت ام آن است
بعد از مرگم، مرا آنجا ببرند
که تو دل مرا بُرده ای…