🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
عمریست در واپسین ، انزوای تاریک پنجره نشسته ام
که شاید روزی تو باز آیی .
عابران خسته ی شب نشین ، آن لحظه را که تو بر من پا میگذاری به تصویر می کشانند
آن لحظه که ابرهای مه آلود ، از آواز سکوت پر است
و من برای گریستن خویش
آن لحظه را سوار بر گیسوان باد میگذارم .
تو می آیی
سلام می دهی
ما بهم نگاه میکنیم ، و تو بی دلیل می خندی
و صدای بادی که منزلگه سالیان مرا به صدا در می آورد
صدای سالها غربت را در منِ سیاه تکان می دهد
و من هرگز به یاد نخواهم آورد تورا .
و به فراموشی نخواهم سپرد
آن لحظه که من از دوست داشتن
تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان با تو میخواستم .
و تو امشب در میان زوزه های نالان گرگ به رَجعَت می اندیشی
و من دیگر نیستم که بخواهم ، مرا در جستجوی خویش باز گردانی
عزیزحسینی
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (4):
بستن فرم