🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
در هنگامهء صبحانه و چای و چپق بود
که باران آمد
آن جا که من بودم و تنی چند آدم و اسب و…
و رودخانه ای که هِی عجله داشت برای رفتن
تا تمام شب
مسیر گمراه بود
و مردم در انتظار
بشقاب زمین هِی کوتاهتر می شد
آب ، روستا به روستا زمین را می خورد
و دریا وسیعتر می شد
آب ناشیانه می چرخید
سکان در دست ِ آسمان بود
و مردمان حیران
دستی آمد
همراه ِ ارابه های آشنا به آب
که معنای صبحانه و چای را می فهمید
و به اسب ها ایمان داشت
و با عطر ِپیچک ها
در گوش ِ مردم خواند
هنوز می توانی به فرزندان خود ایمان بیاوری….
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):
اردیبهشت 3, 1398
درودتان
احسنت شاعر جان
موفق و موید باشید انشاالله
👏👏👏👏👏👏
پاسخ
بستن فرم