🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
عشق تو مرا آموخت
بی چتر زیر باران بروم
در کوچه های شهر
تو را جستجو کنم
همصدا شوم با گنجشک ها
و نام تو را در هر نت آوازم صدا بزنم
چنان که مردم بگویند
بی شک او پیش از این
گنجشکی بوده است عاشق …
عشق تو مرا آموخت
آزاد باشم و رها
به پرندگان قفس
چند وجب آسمان بدهم
به ماهیان در برکه
چند جرعه از دریا
عشق تو مرا آموخت
هرگز در برابر ظلم سکوت نکنم
فریاد بزنم
حتی اگر فریادم را
تیر باران کنند
جهان باید پر از فریاد عاشقان باشد
چرا که تاریخ در صفحاتش
تنها نام عاشقان را حک می کند
عشق تو مرا آموخت
تمام مرز ها را در هم شکنم
به توپ خانه ها آتش بس دهم
همه را به صلح بخوانم
و جهانی یک پارچه بیافرینم
جهانی که در آن
همه را به پرستش چشمان تو بشارت دهم
عشق تو انتظار را به من آموخت
و من سالهاست منتظر کسی هستم
که خورشید هر صبح از چشم های او طلوع می کند
و پروانه ها بر گیسوان او آرام می گیرند
آری تو ، بانوی من
چه چیز می تواند
درد این انتظار را برایم شیرین کند
جز نگاه تو
جز آرامش امن آغوش تو …
((محمد شیرین زاده))
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (4):