کبوتری که رضایت نداشت از دل خویش
شبانه پر زد و رفت از دیار و محفل خویش
شبی که بال و پرش مثل مار زخمی بود
برای دانه گذشت از بیان مشکل خویش
هوای باغ که شد تیره از غم گلها
ندید بین درختان مرا مقابل خویش
به عاشقی که خطر را همیشه حس می کرد
کسی نگفت نرو در مسیر باطل خویش
هزار مرتبه گفتم به مدّعی با عشق
دهد امید به پروانه های عاقل خویش
به آنکه خواست دهد خونبهای گلها را
بگو ببخش به ما قدری از فضایل خویش
به پاس خون شقایق که در رگش جاری ست
چگونه نگذرد عاشق ز خون قاتل خویش
« مهدی سیدحسینی »