رفتی و نگاه خسته را غَم تَر کرد
حال من دلشکسته را بدتَر کرد
چون باد خزان به هستی ام پنجه گشود
شاخه گُلِ امید مرا پَرپَر کرد
این دفتر نانوشته را بست به قَهر
این قصه یِ ناشنیده را آخَر کرد
دل گفت که بی تو می دهد جان هر دم
جان داد که رفتن تو را باوَر کرد
شبگرد دل از فراغ تو پُر خون شد
رفتی و نگاه خسته را غم تَر کرد
« محمد رضا شرعی »
شبگرد