🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

آخرین نوشته های Z .M
Z .M

ایمان

Z .M 17 اسفند 1397

هوا سرد بود. برف سنگین امانش را بریده بود،دیگر توان راه رفتن نداشت ،انگار پاهایش یخ زده باشد بیشتر از همه نگران کودکش بود که مثل یک گلوله نخ ، در آغوش مادر مچاله شده بود.یک دفعه از دور چشمش به روشنایی خانه ای افتاد ،گویا دنیا را به او داده باشند.با زحمت خود را به آن رساند و آخرین نیرویش را در دستانش جمع کرد و در خانه را زد ، مردی با هکیل کنده و موهای ژولیده در را باز کرد ، و با صدایی خشن گفت : چیکار داری زن ؟! الان نصف شبه .

زن با صدای گرفته و غم آلود گفت : اجازه بدهید امشب اینجا بمانم تا کودکم از سرما در امان باشد، قول میدم فردا صبح از اینجا بروم…

خوانش: 963

سپاس: 3

در یک دهکده ای پیرمردی بود مغازه کوچک بقالی داشت ، پیرمرد با اینکه تو مغازه اش وسایل زیاد نداشت ولی بخاطر  خوشرویی همیشه مشتری های زیادی داشت ، در کنار مغازه پیرمرد، مرد جوانی بود با کلی وسایل بیشتر اما زیاد مشتری نداشت ،بخاطر اخلاق بدش  ،مشتری ها هم  زیاد تمایلی به خرید  از مغازه اش را  نداشتند ، مغازه دار جوان همیشه بخاطر این مسئله ناراحت بود و وجود پیرمرد را علت  کسادی مغازه اش می دانست، یک روز با خودش فکر کرد و گفت : بهتره کاری کنم تا برای همیشه از شرش خلاص بشوم و دیگر مغازه اش بسته شود تا کسب درآمد بیشتر ی داشته باشم ، تو مغازه پیرمرد کلوچه های دستی بود که زنش درست می کرد اون کلوچه ها بخاطره مزه  خیلی خو ب طرفدار زیادی داشت پیرمرد کلوچه ها را بسته بندی می کرد و به مشتریان خود می فروخت ، یک روز مرد جوان  وارد مغازه پیرمرد شد و یک بسته ازش کلوچه خرید  و در خلوت خودش  اون بسته را آلوده به سم کرد  ، روز بعد پیرمرد برای کاری به خارج از مغازه رفته بود مرد جوان هشیارانه وارد مغازه شد و  بسته ی کلوچه  مسموم شده را کنار بسته های دیگر کلوچه ها گذاشت و رفت ، غروب همون روز که مرد جوان برایش کاری پیش آمده بود پسرش را در مغازه می گذارد و می رود. پسرش دلش هوس کلوچه  خوشمزه  کرده بود و وارد مغازه  پیرمرد می شود ، پیرمرد لبخندی بهش زد و گفت: چی میخوای پسرم ؟

 

خوانش: 610

سپاس: 0

تعداد نظر: 4

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود  و در خلوت خودش می گریست پسر بچه ای که در آن حوالی دست فروشی می کرد متوجه او شد، پا شد و با یه لیوان آب  بطرف پیر مرد رفت.

—آقا بفرمایید

خوانش: 1034

سپاس: 4

تعداد نظر: 6

Z .M

عشق واقعی

Z .M 25 مهر 1397

دختره تو پارک روی صندلی نشسته  و سرش توی گوشی بود و به حال خودش اشک می ریخت خانمی مسنی که روبروش نشسته بود بلند شد و کنارش رفت  و با لبخندی مهربانانه که بر لب داشت دستمالی بهش  تعارف کرد، بفرمادخترم اشکاتو پاک کن ، حیفه صورته به این قشنگی نیست که اشکی بشه ، خب حالا اگه دوست داشتی، می تونم بپرسم علت گریه هات چیه …؟

– خانم بخاطر عشقی که چند سال دروغ بود و خودم خبر نداشتم

خوانش: 778

سپاس: 6

تعداد نظر: 8

Z .M

جوجه کلاغ

Z .M 23 مهر 1397

یکی بود  یکی نبود، زیر گنبدکبود روی درخت بلندی کلاغی برای خودش لانه ساخته بود و پنج تا تخم گذاشت ، کلاغ روزهای زیادی روی تخم هایش خوابیده بود به امید آن روز که جوجه ها از تخم بیرون بیایند. یک روز صبح که کلاغ روی تخم هایش خوابیده بود ، یکدفعه دید تخم هایش تکان می خورندکلاغ فهمید دیگر موقع در آمدن جوجه ها از تخم است و خیلی خوشحال شد. ازجایش بلند شد ، دید که یکی یکی از تخم در آمدند جز یکی از جوجه ها که از تخم بیرون نیامد . کلاغ تعجب کرد و با خودش گفت : چطور چنین چیزی ممکن است …! جوجه های دیگر بیرون آمدند و این جوجه بیرون نیامد . با خودش فکر کرد بهتر است چند روز دیگر روی تخم بنشیند، چند روز گذشت اما جوجه از تخم بیرون نیامد .کلاغ دید که اگر باز هم روی تخم بنشیند ، بچه هایش از گرسنگی می میرند. وقتی خواست برای جوجه هایش دنبال غذا برود، آن تخم را با نوکش گرفت و در جای دور روی بلندی گذاشت و رفت. تخم از آن بلندی غلتید و غلتید تا کنار رودخانه ای رسید. نزدیک آن رودخانه ، اردکی روی تخم هایش نشسته بود تا جوجه هایش از تخم بیرون بیایند . یک روز اردک خواست لب رودخانه آب بخورد که چشمش به تخم کنار رودخانه افتاد . با خودش گفت : ممکنه تخم چه پرنده ای باشد…؟! حتما از نوک پرنده ای  افتاد که در حال دزدیدنش بود .اردک تصمیم گرفت آن راپیش تخم هایش بگذارد تخم را با نوکش گرفت و کنار تخم هایش گذاشت . تقریبا روزهای آخر به دنیا آمدن جوجه هایش بود بعد از مدتی جوجه اردک ها از تخم بیرون آمدند. اردک همچنان منتظر بود ببیند چه جوجه ای از تخم بیرون خواهد آمد.ناگهان دید که تخم تکان می خورد ، جوجه با نوکش تخم را سوراخ کرد و با کمی جست و خیز از آن بیرون آمد، اردک دید که آن جوجه، جوجه ی کلاغ است . اردک می خواست جوجه را از لانه اش بیرون بیندازد چون فکر می کرد بعد از مدتی زحمتش به هدر خواهد رفت و جوجه کلاغ پرواز می کند و از پیشش می رود .امّا وقتی به جوجه نگاه کرد با خودش گفت : محال است ، چون وقتی به دنیا آمد من را دید و فکر می کند من مادرش هستم، بعد از مدتی که جوجه اردک ها بزرگ شدند دیدند که جوجه کلاغ شبیه آنها نیست. برای همین از او کنار گیری می کردند و مسخره اش می کردند و با او بازی نمی کردند. یک روز که جوجه اردک ها در حال آب بازی بودند ، جوجه کلاغ از دور آنها را نگاه می کرد و با خودش فکرکرد که چرا با آنها فرق دارد ! پیش مادرش اردک رفت و از او پرسید : مامان اردک ، من می خواهم از تو یه سوال بپرسم ، اردک با تعجب گفت: چه سوالی…؟!

جوجه کلاغ گفت : از وقتی که فهمیدم کلاغ هستم ، خواستم بدونم چرا با جوجه اردک ها فرق دارم چرا باید مادرم یک اردک باشد در حالیکه من کلاغ هستم ، اردک به جوجه کلاغ گفت : ای کلاغک عزیزم، تو نگران چه هستی ؟ من که مثل جوجه های خودم تورا دوست دارم و از تو مراقبت میکنم چرا کنجکاو هستی که بدانی چه شده است؟ جوجه کلاغ گفت : چطور کنجکاو نباشم وقتی که همنوعی مثل خودم ندارم که با او پرواز و بازی کنم . جوجه ارکها که اصلا دوستم ندارند. اردک گفت : جوجه کلاغ عزیزم ، من که دوست دارم … جوجه کلاغ گفت : اینطور نیست بگو موضوع چیست ، اردک گفت : راستش تو کنار رودخانه افتاده بودی نمی دانم چرا دلم برایت سوخت و تو را پیش تخم هایم گذاشتم . فکر نمی کردم تخم یکه جوجه کلاغ باشد . جوجه کلاغ با شنیدن حرف اردک  گفت : منظورت چیه …؟! یعنی من دزدیده شده بودم یا مادرم مرا دور انداخته است ؟ اردک گفت : نمی دانم علتش چه بود، فقط خدا می داند . جوجه کلاغ به اردک گفت : می خواهم از پیش شما بروم آنقدر بزرگ شدم که بتوانم برای خودم غذا پیدا کنم . اردک به جوجه کلاغ گفت : می دانم مهر مادرت چیز دیگری است . اگر اینجا به تو سخت می گذرد برو دنبال مادرت، شاید پیدایش کنی.جوجه کلاغ از اردک بابت تمام روزایی که ازش مراقبت کرد تشکر کرد و از اردک خداحافظی کرد و رفت، جوجه کلاغ پرواز کرد و از بالای درختها می گذشت و چون مدت زیادی پرواز کرد، خسته شده بود و روی شاخه ی درختی نشست و سرش را لای پرش گذاشت و خوابید . ناگهان با صدای قار قار کلاغی از خواب بیدار شد . جوجه کلاغ از اینکه همنوع خودش را پیدا کرده بود ، خیلی خوشحال شده بود. اما دید که کلاغ روی زمین نشست و گریه می کند . جوجه کلاغ رفت پیشش و پرسید چرا گریه می کنی ؟ کلاغ تا نگاهش به او افتاد ، گفت : اگر جوجه هایم زنده بودند ، الان اندازه ی تو بودند . جوجه کلاغ گفت : منظورت چیه ؟ کلاغ گفت ؟من چهارتا جوجه داشتم یک روز برای شکار رفته بودم . در حال برگشت به لانه ام بودم که دیدم آدم ها دارند درختی را قطع می کنند که جوجه هایم روی آن بودند . وقتی که جوجه هایم افتاده بودند، با دیدن آن صحنه قارقار کردم تا شاید دلشان بسوزد و با آنها کاری نداشته باشند . ولی آنها جوجه هایم را جلوی چشم هایم کشتند و می خواستند مرا هم با تفنگ بزنند که از آنجا پرواز کردم و رفتم . جوجه کلاغ گفت : چه سرنوشت غم انگیزی سرنوشت تو این بود که بچه هایت را از دست بدهی و سرنوشت من این بود که مادر را از دست بدم . کلاغ از جوجه کلاغ ماجرا را پرسید و جوجه کلاغ همه چیز را برایش تعریف کرد . کلاغ بعد از شنیدن حرف هایش ، اشک از چشمانش جاری شد و گفت : جوجه ی عزیزم ، مادرت من هستم. شاید دیر آمدنت برای این بود که الان من تنها نباشم کلاغ و جوجه اش خوشحال شدند که به هم رسیدند و با هم پرواز کردند و رفتند…

خوانش: 2244

سپاس: 4

تعداد نظر: 6

Z .M

سگ و خرگوش

Z .M 15 مهر 1397

یکی بود ، یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود . یک شکارچی بود که سگی داشت و همیشه با آن به شکار می رفت . یک روز که شکارچی دنبال شکار بود، چشمش به خرگوشی افتاد . فورا به طرفش شلیک کرد امّا تیرش به هدف نخورد. خرگوش بیچاره تا صدای تیر را شنید ، پا به فرار گذاشت . امّا از شانس بدش در دام شکارچی افتاد . سگ شکارچی وقتی فهمید پارس کرد و شکارچی را باخبر کرد. شکارچی خیلی خوشحال شده بود که خرگوش به دامش افتاد.خرگوش را گرفت و داخل کیسه ای انداخت و با خودش به خانه برد. خرگوش بیچاره هرچقدر تلاش کرد نتوانست از دست شکارچی فرار کند . شکارچی به سگش گفت : سگ عزیزم ، چه خوب شد که این خرگوش را با تیر نزدم و آن را زنده گرفتم، فردا به بازار می برم و می فروشمش. بخاطر چاق و چله بودن و کمیاب بودنش حتما پول خوبی گیرم میآد. وقتی شکارچی به خونه رسید ، خرگوش را داخل قفس گذاشت تا فردا صبح به بازار ببرد . خرگوش زار زار گریه می کرد . سگ وقتی گریه و بی تابی خرگوش را دید، دلش به حالش سوخت و گفت : ای خرگوش گریه ات برای چیست…!؟ برای اینکه فردا فروخته می شوی ؟ نگران نباش وقتی کسی تو را بخرد حتما از تو  خوب مراقبت خواهد کرد. خرگوش گفت: ای سگ ، من برای خودم غصه نمی خورم ، اگر خودم تنها بودم و میمردم نگران نمی شدم . سگ گفت : منظورت چیه!؟ خرگوش گفت : من دوتا بچه دارم . آنها را در لانه گذاشتم و بیرون آمدم تا برایشان غذا ببرم که گیر این شکارچی بدجنس افتادم . من دلم پیش آنهاست حتما از ترس تنهایی و گرسنگی تلف شدند . سگ وقتی که حرفهای خرگوش را شنید خیلی ناراحت شد . خرگوش به سگ گفت : ای سگ مهربان بیا لطفی کن و من را از اینجا آزاد کن . سگ گفت : اگر آزادت کنم شکارچی می فهمد که کار من بوده و آن وقت مرا میکشد . خرگوش وقتی حر فهای سگ را شنید ، با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گریه کرد . سگ به فکر فرو رفت که برای خرگوش چه کار کند که ناگهان فکری به ذهنش رسید . به خرگوش گفت: یک فکری به نظرم رسید . تو باید خودت را به مردن بزنی، من هم شکارچی را با خبر می کنم که تومردی، خرگوش از این فکر سگ خیلی خوشحال شد و خودش را به مردن زد و روی زمین انداخت . سگ هم شروع به پاس کردن کرد. آنقدر پارس کرد که سروکله ی شکارچی پیدا شد. شکارچی وقتی خرگوش را مرده دید گفت: وای برمن ، کاش همان وقت که شکارش کردم می کشتمش تا حداقل از گوشتش استفاده می کردم . حالا نه می توانم از گوشتش استفاده کنم و نه می توانم بفروشمش . شکارچی خرگوش را از قفس بیرون آورد و داخل چمن زار پرت کرد. خرگوش که دید شکارچی به اندازه ی کافی دور شد، پا به فرار گذاشت و پیش بچه هایش رفت. از آن به بعد خرگوش تصمیم گرفت که دیگر از بچه هایش دور نشود و بیشتر از آنها مراقبت کند. روزها گذشت تا این که بچه های خرگوش بزرگ شدند.یک روز که خرگوش با بچه هایش در جنگل می گشت ، صدای ناله حیوانی را از دور شنیدندکه کمک می خواست.نزدیکتر رفتند، دیدند که سگی در دام افتاده و از آن ها کمک می خواهد . خرگوش و بچه هایش جلو رفتند. سگ از آنها خواست که آزادش کنند. خرگوش با زیرکی از سگ پرسید : ای سگ ، از کجا معلوم باشد که وقتی تو را آزاد کردیم ما را نخوری ؟ سگ به خرگوش گفت: حق داری باور نکنی ، چون شما خرگوش ها دل خوشی از ما سگ ها ندارید. امّا باور کن من مثل سگ های دیگر نیستم . اصلا بهتر است بگویم وقتی تو و دو تا بچه هایت را دیدم ، یاد خرگوشی افتادم که یک روزی  از من کمک خواست. ماجرا این بود که من برای صاحب خودم شکار می کردم . یک روز خرگوشی در دام افتاد که او هم دوتا بچه داشت. دلم به حالش سوخت و توانستم با زرنگی خودم آزادش کنم . از آن روز با خودم عهد کردم که دنبال هیچ شکاری نروم. وقتی صاحبم دید که من برایش هیچ کاری نمی کنم ، مرا از خانه اش بیرون انداخت. من هم در این جنگل خانه ای ساختم و دنبال زندگی خودم بودم تا اینکه اسیر این دام شدم،سگ سکوت کرد، امّا چون سال های زیادی  از آن ماجرا می گذشت  هر دو قیافه ی هم را فراموش کرده بودند. ولی خرگوش با شنیدن داستان سگ ، فهمید آن همان سگی بود که جانش را نجات داد. خرگوش به بچه هایش گفت : بچه ها کمک کنید تا او را نجات بدهیم. بچه ها که ازحرف های مادرشان تعجب کردند، گفتند : مطمئنی…! ، اگر ما را بخورد چی…!؟ مادرشان گفت : من او را می شناسم. اگر او نبود شاید من الان کنار شما نبودم و یا شاید شما را نداشتم . آن خرگوشی که سگ نجاتش داد ، من  بودم. سگ از شنیدن حرف های خرگوش ، خوشحال شد و از او به خاطر آزاد کردنش تشکر کرد و هر کدام راه خودشان را گرفتند و به دنبال زندگی خودشان رفتند.

پایان

خوانش: 685

سپاس: 4

تعداد نظر: 4

Z .M

عقاب و گرگ

Z .M 13 مهر 1397

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود ، روی یک صخره بلندعقابی برای خودش لانه ساخته بود عقاب هرچه تخم می گذاشت به جوجه تبدیل نمی شد، هر وقت که حیوانات دیگر را با بچه هایش می دید ناراحت می شد و با خودش می گفت : ای کاش من هم مثل آنها بچه ای داشتم. عقاب هر روز که شکار می کرد طعمه  اش را به لانه اش می آورد ، بهش خیره می شدو با خودش می گفت : ای کاش بچه ای داشتم تا از منقارم شکار را می گرفت . یک روز که عقاب در آسمانها پرواز می کرد و در جستجوی شکار بود ، چشمش از دور دورا به یک بچه گرگ افتاد.با سرعت به سمتش رفت و با چنگال او را گرفت و به لانه اش برد . وقتی خواست آنرا بخورد ، دید بچه گرگ سرش را زیر بال و پرش می برد و گریه می کند . عقاب خودش را به عقب کشید و به بچه گرگ گفت: گرگ کوچولو ، گریه نکن . سزای تو مرگ است . اگر خیلی زیرک و باهوش  بودی ، از مادرت جدا نمی شدی که حالا بخوای اینطور به من التماس کنی تا نکشمت . فکر نکردی که عاقبت بازیگوشی و شیطنت این باشد که یکی تو را شکار خواهد کرد، اگر من شکارت نمی کردم یک حیوان دیگر اینکار می کرد . بچه گرگ اشک در چشمانش حلقه زد و با ترس و لرز گفت : ای عقاب ، کسی که مادر ندارد ، چگونه می تواند پناهی داشته باشد ؟ چگونه می تواند از دست دشمنانش در امان باشد ؟ عقاب با تعجب ازش پرسید : مگر مادرت چه شده؟ بچه گرگ گفت : از آن ماجرا روز ها می گذرد . صحنه ی دلخراش و دردناکی برایم بود .چون از من پرسیدی برایت توضیح می دهم.یک روز من و مادرم به چمنزار رفتیم تا شکار را به من یاد بدهد. وقتی در حال دویدن بود ناگهان در چاه عمیقی افتاد که شکارچی کنده بود. به طرف چاه رفتم اما از بس که عمیق بود جز تاریکی چیزی به چشمم نخورد. فقط صدای مادرم به گوشم می رسید که می گفت : مواظب خودت باش ، من دیگرکارم تمام است نمی توانم از این چاه بیرون بیایم، خیلی برام سخت بود که دیگرباید مادرم را از دست می دادم. در همین حال بود که صدای پای شکارچی به گوشم رسید از ترس خودم را لابه لای بوته زارها پنهان کردم تا ببینم چه بلایی سر مادر خواهد آمد، دیدم که شکارچی بدجنس تفنگش را درون چاه نشانه گرفت و تیری درون چاه شلیک کرد .آن صحنه خیلی برام سوزناک بود و دلم را به درد آورد … فکر نکردی چرا انقدر لاغر و ضعیف هستم؟؟!!! اگر مادر داشتم که قیافه ام اینجوری نبود تا حالا از شکارش تپل می شدم. عقاب وقتی سرنوشت بچه گرگ را شنید ناراحت شد؛ و او را زیر بال و پرش گرفت و ازش اسمش را پرسید . بچه گرگ گفت : اسمم یاخاب است. عقاب گفت: یاخاب عزیزم ، از این به بعد  من جای مادرت برایت شکار های زیادی می آورم تا زودتر قوی و بزرگ بشوی، یاخاب با شنیدن حرفهای عقاب خیلی خوشحال شد . عقاب هر روز با شکارهای زیادی برمی گشت و به یاخاب کوچولو غذا می داد. روز ها و ماه ها گذشت ، یاخاب کوچولو از شکارهای عقاب حسابی می خورد تا اینکه بزرگ شد و دیگر کسی نمی توانست به او آسیب برساند. یک روز یاخاب به عقاب گفت : عقاب عزیزم ، از این به بعد دیگر خودم دنبال شکار می روم، عقاب با خودش فکر کرد که دیگر یاخاب بزرگ شد و خودش می تواند روی پای خودش بایستد ، بهتر است پیش همنوعان خودش برود . پس گفت: یاخاب جان، دیگر باید از هم جدا شویم. یاخاب با شنیدن این حرف عقاب تعجب کرد و گفت : منظورت چیست؟! عقاب گفت : نمی خواهم تا آخر پیشم بمانی ، من عقاب هستم و تو گرگ … تو باید پیش گرگها بروی و با آنها زندگی کنی تا از زندگی کردن لذت ببری، یاخاب به عقاب گفت : اما من با تو خیلی راحت هستم ، عقاب گفت : همینکه گفتم ، برای هر دو بهتر است . اما یاخاب قبول نکرد که از عقاب جدا بشود . عقاب با او خداحافظی کردو رفت. یاخاب توانست توی جنگل دوستان زیادی برای خودش پیدا بکند .یک روز که یاخاب با دوستانش در حال گشت و گذار بود، ناگهان صدای تیری به گوشش رسید . ترسید و  با سرعت از دوستانش دور شد . به این طرف و آن طرف دوید تا ببیند که این بار چه حیوانی در دام شکارچی افتاده است. از دور پرنده ای را دید که روی زمین افتاده بود . نزدیک و نزدیکتر رفت . ناگهان دید که آن پرنده همان عقابی است که او را بزرگ کرده است . اشک از چشمانش جاری شد و بالای سر عقاب رفت و گفت : ای عقاب عزیز ، این بار تو شکار شدی . عقاب که دیگر آخرین نفس هایش را می کشید چشمانش را باز کرد و یاخاب را بالای سرش دید و گفت : خیلی خوشحالم که هنگام مردن بالای سرم هستی ، این را گفت و جان داد. یاخاب سرش را روی سینه ی عقاب گذاشت و گریه می کرد تا اینکه دوستانش سر رسیدند . دوستانش با دیدن آن صحنه تعجب کردند و از او پرسیدند: یاخاب چرا گریه می کنی؟! یاخاب گفت : ای دوستان عزیز ، اگر شما هم جای من بودید ، زار زار گریه می کردید. یاخاب جریان را برای دوستانش تعریف کرد. دوستانش از شنیدن آن ماجرا خیلی ناراحت شدند و به یاخاب گفتند : باید انتقام عقاب و مادرت را از این شکارچی بدجنس بگیریم ، ما باید لابه لای این درختچه ها پنهان شویم ، یاخاب قبول کرد. آنها وقتی صدای پای شکارچی را شنیدند ، مخفی شدند . شکارچی وقتی دید که عقاب بزرگی را شکار کرد از خوشحالی تفنگش را پرت کرد و به سمت عقاب رفت. وقتی خم شد تا عقاب را بگیرد ، صدای عجیبی شنید . سرش را بالا کرد و دید که گرگها اطرافش را گرفتند . یاخاب و دوستانش به سمت شکارچی دویدند . شکارچی از ترس پا به فرار گذاشت ، می دوید و فریاد می زد : کمک!… کمک!… یاخاب و دوستانش همچنان دنبال شکارچی می دویدند . شکارچی آنقدر ترسیده بود که دیگر جلوی پایش را نمی دید و فقط به فکر فرار بود . در مسیر شکارچی پرتگاهی بود . امّا چون او به سرعت می دوید ، نتوانست بایستد و به داخل پرتگاه افتاد و مرد. یاخاب و دوستانش دیدند  که شکارچی به سزای عملش رسیده است خیلی خوشحال شدند و به دنبال زندگی خودشان رفتند.

پایان

خوانش: 2559

سپاس: 3

تعداد نظر: 4

سارا با مادرش خداحافظی کرد و با خواهر کوچیکش راهی مدرسه شد مادرش بهش مقداری پول داد تا تو راه برگشت از مدرسه برای خونه خرید کنه ،  سارا می دونست که چیز زیادی نمی تونه باهاش بخره، از پشت ویترین مغازه یه عروسک زیبایی به چشم خواهر کوچیکش( سارینا) خورد ، دوید به سمت مغازه ، محو نگاه عروسک شده بود ، به خواهرش گفت: سارا ببین چقدر عروسک قشنگه، کاش مامان پول داشت می تونست اون عروسک برام بخره ، سارا با صدای بغض آلود گفت : می خرم برات ناراحت نباش ، اشک نا خداگاه از چشمانش جاری شد، سارینا به سارا گفت : بخاطر حرف من ناراحت شدی ، سارا گفت : نه بخاطر سوز سرما اشک از چشام میاد. سارا هر روز مجبور بود خواهر کوچیکشو خونه یکی از آشناهاش بذاره و بعد از اون طرف  به مدرسه بره.

 

خوانش: 767

سپاس: 0

تعداد نظر: 8

Z .M

پسر فال فروش

Z .M 28 مرداد 1397

تصمیم گرفتم یه خرده روی صندلی بنشینم و استراحت کنم خیلی خسته بودم به محض اینکه پلک هایم را روی هم گذاشتم خوابم برد…

از صدای پسر فال فروش از خواب بیدار شدم دیدم که دارد طرفم میاید با لبخندی بهم گفت:خانم یه فال ازم می خری ؟نگاهی بهش کردم گفتم:نه عزیزم

خوانش: 673

سپاس: 0

تعداد نظر: 7