🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و در خلوت خودش می گریست پسر بچه ای که در آن حوالی دست فروشی می کرد متوجه او شد، پا شد و با یه لیوان آب بطرف پیر مرد رفت.
—آقا بفرمایید
مرد سرش را بالا گرفت و آب را گرفت و جرعه ای از آن نوشید . پسرک ازش پرسید: ” آقا برای چه دارید گریه می کنید؟”، مرد با چشمان اشک آلود گفت:بخاطر عشقی که یک عمر به بچه هایم داشتم…
پسر بچه گفت :خوب این که گریه نداره!
پیرمرد گفت : ولی دیشب بچه هام سر نگهداری من باهم جرّ و بحث می کردن … هر کدومشون برای شونه خالی کردن از این وظیفه بهونه ای می آوردن… کاش بجای اینکه اینقد اونا رو تو رفاه می گذاشتم کمی عشق و محبت و وفاداری بهشون یاد می دادم تا امروز چنین چیزایی ازشون نشنوم
پسرک ناراحت شد و گفت : پس یعنی با پول نمیشه عشق و محبت و وفاداری خرید…؟!
پیرمرد گفت: نه پسرم هرگز هرگز…
پسربچه بلند شد و از پیر مرد خداحافظی کرد و تکه ای کاغذ برداشت و روش نوشت “پدر و مادر عزیز، فراموش نکنید به بچه هاتون عشق و محبت و وفاداری یاد بدین”و اون نوشته رو طوری در بساطش گذاشت که مشتری ها و عابرا براحتی می تونستن ببینن.
پایان
نویسنده : زهرا میرزایی
کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (4):
کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (6):