🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
شد نمایان، آفتاب از پشت کوه
چون عروسی پرصلابت،باشکوه
گونه اش انگار، سرخ از شرم بود
یا به تن، او را لباسی گرم بود
از ستیغ کوه شد قدری فراز
شب درون غارها آویخت باز
ماه پنهان شد ز شرم روی او
دید، تا آن قامت دل جوی او
اختران شادمان در بزم شب
از حسد در جانشان افتاد تب
یک بیک پنهان شدند اندر نقاب
تا بر آمد نو عروس آفتاب
روز شد، افتاد در مردم خروش
شمع گریان ازفراقش،شد خموش
قصه ی یلدای شب پایان گرفت
روشنی آمد، جهانی جان گرفت
شد، سکوت هولناک شام تار
شد فضا لبریز آوای هزار
از لباس غنچه، گل بر کرد سر
بوی گل پیچید در هر بوم و بر
حاکم ویرانه، شب ها! بوم شد
صبح تا پیروز شد!، معدوم شد
تا پراکند ابر ها را دست باد
آسمان، یک دست آبی بود و شاد
دست نقاش طبیعت، هر طرف
رنگ می پاشید گویی بی هدف
گونه گون گلها بر آوردند سر
رنگ هایی مختلف با یکدگر
حرکتی افتاد در ماهی و مور
جنبشی برخاست همچون نفخ صور
زندگی در هر کجا جریان گرفت
هر چه بی جان، از حضورش جان گرفت
۹۴/۰۱/۰۳ مرتکب شدم…《خلو دخو 》
#رضـــــازمانیـــــاݩقوژدی
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (5):
فروردین 23, 1397
با سلام موفق و موید و منصور باشی
پاسخ
بستن فرم