🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 قبرستان دل

(ثبت: 242228) مهر 29, 1400 

 

از آغوش خیالت جدا شده و از تخت خواب یادت بیرون آمدم.

صبح را با یادت آعاز کردم و هیچ یادم نبود شبم را تا صبح با خاطراتت بیدار بودم.

همان یک ثانیه ی بین خواب و بیداری به اندازه یک عمر کُند گذشت.

صبحانه را با بسم الله و با یاد تو که در کنارم فنجان چای تعارفم میکردی صرف شد .

باید لباس می پوشیدم و آماده ی بیرون رفتن میشدم.

کنار کُمد لباسی با تبسّم زیبایی مثل همیشه مشغول جستجوی لنگ جوراب گمشده ام بودی.

پاک یادم رفته بود که تو خیالی بیش نیستی . من هم مجبور به پوشیدن همان لنگه جوراب شدم.

هنگام خروج گوشهایم صدایی را در حریم خانه جستجو میکردند. تو نبودی و من تلویحا” به جایت آن جمله ی زیبا را گفتم: مراقب خودت باش عشقم.

ولی بعد از گوشهایم معذرت خواهی کردم که صدای آرامبخش و زیبای تو را ندارم.

به هر جان کَندنی بود از خانه که نه، قبرستان خاطرات زیبای تو خارج شدم پشت سرم تمام اجزا خانه یک صدا تو را طلب میکردن حتی دستگیره ی درب حیاط که هنوز جای انگشتانت بر روی آن بود و من ماه ها رغبت نمیکردم دست به روی دستگیره درب بگذارم مبادا اثر انگشتت از بین برود …

پا به خیابان گذاشتم نگاه همسایه ها مرا تا حدّ اتم کوچک میکرد.

خوار بودم…

خاری که از گلی خوشبو و زیبا افتاده بود

خاری که خاشاک هم نبود

با سرعت خود را به اتوبوسی که ایستگاه آخرش قبرستان بود رساندم.

وقتی سوار شدم طبق معمول تو باید در ته اتوبوس می نشستی. این چه قانونی ست؟!

که زن و مرد قاطی نشوند تا خدای نکرده دینمان به … نرود

این جماعت نمیدانند که ما قاطی تر از این حرف هاییم که از هم دورمان کنند …

من جلوی اتوبوس بوی نسیم تنت که مستم کرده بود را مزه مزه میکردم و تو را نشسته بر روی زانوانم خیال میکردم.

میخواستم برگردم و ته اتوبوس نگاهت کنم  بوس و چشمکی یواشکی نثارت نمایم که یهو یاد آخرین باری که این کار را کردم افتادم. خوشت نیامد و چند ثانیه ای هولناک چشمانت با نگاهم قهر کرده بود.

و به اندازه ی عمرم طول کشید تا نگاهت باز با چشمانم عروسی کرد و در دل من رقص و پایکوبی بود تا شب …

ولی بعدا به من کودن توضیح دادی… که اگر یکی از خانم های ته اتوبوس زرنگی میکرد و چشمکت را میقاپید و مال خود میکرد من چه میکردم ها ؟؟؟

بدجوری خر فهم شده بودم…

به هر حال آخرین ایستگاه بود و منم آخرین نفر و باید از اتوبوس پیاده میشدم.

قبرستان خلوت بود به اولین بساط گل فروشی که رسیدم گفتم دختر خانم چرا کسی واسه زیارت اهل قبور نیامده امروز ؟؟؟

دختر گل فروش با نگاهی توام با غم و اشک نصفه نیمه ای در چشم گفت :

آقا امروز پنجشنبه نیست. دیروز هم همین رو گفتم مثل پریروز و روزهای گذشته اش …

در ضمن نگهبان قبرستان دیگر شما رو بجز روزهای پنجشنبه به قبرستان راه نمیدهد.

گفتم من که کاری با کسی ندارم و مزاحم کسی هم نمیشم.

دخترک با حالتی غمگین گفت: شما آدم محترمی هستید.

ولی نگهبان ها از بس آخر شب توی تاریکی شما رو از خواب گریه روی قبر مرحومه همسرتون بیدار کردن نه دل دیدن این صحنه ها رو دارند نه توان رفتن تا انتهای قبرستان هرشبه را .

تازه حواسم از خیالت جدا شده و کمی بخود آمده بودم.

بغضم منتظر بهانه ای هر چند کوچک بود تا بترکد. دقیقا مثل خودم.

نه میتوانستم به قبرستان به دیدار تو بیایم و نه تاب برگشتن به قبرستان خاطراتت را داشتم.

وسط دو قبرستان مانده بودم.

دیگر تحمّل بودن در هیچ قبرستانی را نداشتم

آه از نهادم بر آمده بود.

رو به آسمان کردم و از ته وجود با تمام سلول های بدنم عاجزانه از خدا درخواست کردم که مرا ببرد، بکُشد، نابود کند و به باد سیاه بدهد …

ولی یک بار فقط یک بار هم که شده هر چند کوتاه به اندازه ی یک نگاه گذرا ترا دوباره ببینم.

بعد قول میدهم هیزم جهنمش شوم و تا آخرین گناهکار درگاهش و تا ابدیت در جهنمش بسوزم …

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :

کاربرانی که این شعر را خوانده اند (4):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا