ای که چیدی به جفاکاری خود این خوان را
بسته عشقت به چنین معرکه ای دستان را
پهلوانی من آن است که در مسلک عشق
بی دریغی به تو تقدیم کنم این جان را
من و دریوزه ای از ناز طبیبان هیهات
دردمند تو عزیزم چه کند درمان را
این روا نیست که حتی به گمانت برسد
که من از جور و جفا می شکنم پیمان را
ناز کن باز که ناز تو خریدن دارد
کن پریشان سر آن گیسوی جانفشان را
پاک شو دفتر از این اشک که افشا نکنی
پیش دلدار تو داغ دل بی سامان را
مهدی از جور تو لب بسته ولی جان دلم
بشنو از قعر غزل درد دل نالان را
« مهدی رستگاری »