🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 قطعات و مثنویات تعلیمی و اخلاقی از تقی دانش(متشار اعظم)

(ثبت: 7566) بهمن 16, 1394 
قطعات و مثنویات تعلیمی و اخلاقی از تقی دانش(متشار اعظم)

قطعات و مثنویات تعلیمی و اخلاقی از تقی دانش(متشار اعظم)

دکتر رجب توحیدیان استادیار  و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس

محمد تقی ضیاء لشگر متخلص به دانش ، در سال1240 شمسی در تهران چشم به جهان گشود  و پس از فراگرفتن مقدمات ادب و معلوماتی که در آن زمان برای کسانی که خود را برای تصدی مشاغل دیوانی حاضر می ساختند، ضروری بود. در جوانی در خدمت مرحوم میرزا علی محمد صفا خوشنویس، به فرا گرفتن هنر خطاطی پرداخت و در محضر مرحوم ملاعبد الصمد یزدی و مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه، فنون عربیت و ادب و حکمت و علومی را که در آن زمان مورد توجّه خاص دانشمندان و ارباب ذوق و معرفت بود، فراگرفت و به مطالعه و تصفح دیوان شعرای ایران و عرب همت گماشت. در آغاز خدمات دولتی خود در دبیرخانه میرزا علی اصغر اتابک به شغل منشی گری اشتغال داشت و پس از مدتی به آذربایجان(تبریز) در خدمت دیوان انشاء ولایت عهد به سر آورد.(دیوان، 1383،مقدمه: الف)                                                                                  

دانش در وصف ترکان تبریزی گوید:

         بدیدی حافــظ ار ترکــــان تبریزی نبخشیدی                     

 سمرقنـــد و بخارا را به خال تُرک شیرازی

(دیوان، 1383: 209)

سپس در اوایل مشروطیت در جرگه آزادیخواهان درآمد و آثار منظوم و قصاید غرّا که در حمایت از آزادی و نکوهش رژیم استبدادی سروده، نماینده آن دوره از عمر اوست. بعد از سقوط محمد علی شاه و استقرار مشروطۀ دوم در سال 1327 هجری قمری، به سمت ریاست عدلیۀ فارس منصوب شده در مصاحبت سهام الدوله والی ایالت، به سرزمین سعدی و حافظ رهسپار گردید و آنجا اقامت جست. بعد از آن سال ها سمت ریاست دبیرخانه ولات فارس را تعهد می کرد و با فضلا و شعرای شیراز همدم بود. وی در سنین اخیر حیات نستباً طولانی خود به تهران بازگشت و ایام بازنشستگی و دوران نهایی عمر خویش را در پایتخت گذراند و به دیدار دوستان و سخن سرایان تهران -که محضرش را مغتنم شمرده و در ایام خانه نشینی از خرمن ذوق و دانش وی خوشه چینی می کردند – صرف اوقات می کرد. (همان، مقدمه: الف). دانش در اواخر عمر نابینا و خانه نشین شد. در 25 اسفند 1326 در گذشت و در قم مدفون شد.( مشیر سلیمی، 1344: 349)دانش دبیر و نویسنده ای توانا بود، خط نستعلیق را بسیار خوب می نوشت. وی از کودکی خطی خوش داشت و در نه سالی توانست دیوان حافظ را به خط خود بنویسد و در صرف و نحو، تاریخ و جغرافیا و زبان و ادبیات عربی تبحر داشت و عضو پیوسته ی فرهنگستان ایران از آغاز تأسیس آن(1314) بود.(مشیر سلیمی، 1344: 345). دانش، شاعری را از کودکی شروع کرد. یازده ساله بود که قصیده ای هفتاد بیتی سرود که سبب شهرتش گردید.(برقعی، 1373، ج2: 1333)                                                                                                 

آثار تقی دانش:1-دیوان هزار غزل 2- دیوان قصاید3-دیوان مقطعات 4- نوشین روان در شرح سلطنت انوشیروان 5- ن و القلم شرح حال خطاطان در سه جلد 6- بحر محیط در دوازده جلد  7- بحیره خلاصه ای از بحر محیط 8- اکسیر اعظم در چهار جلد 9- لآلی شاهوار به امر وزارت فرهنگ 10- جنّت عدن به سبک بوستان 11- فردوس برین به شیوۀ گلستان  12- تذکرۀ صدر اعظمی 13- وجوه تسامی 14 امثال حکم 15- دیوان حکیم سوری در سه جلد 16- تذکره آش کشکیان به شیوه ی بسحاق اطعمه 17- بیان حقیقت در شرح احوال خود( دیوان، مقدمه: له) 18- علم بدیع فارسی(نیکو همت، 1327: 68)                     

اکثر قطعات  و مثنویات تعلیمی و اخلاقی و حکمی تقی دانش، همچون غزلیات وی، با تأسی از سبک و سیاق دو اثر معروف سعدی، یعنی گلستان و بوستان سروده شده است:

1-ابهلی را اگر بپوشانند

جامه ها از دیبقی و دیبا

به نظر ناورند اهل نظر

معنی زشت و صورت زیبا

2-بگفت روزی انوشیروان به دستورش

که شب ز زحمت بی خوابیم بسی در تاب

مگر که فکرت دستور چاره ای سازد

بزرگ مهر بگفتا که پادشاهی و خواب؟!

3-هزار ساله ی عمرت برابری نکند

بدان دقیقه ی عمری که دانش آموزیت

ذخیره ای چو نخواهی برای خویش اندوخت

مدار تن به فراغت ز دانش اندروزیت

اگر که مرد غنائئ فضیلت مردیت

و گر به درد و عنایی وسیلت روزیت

4-مال بیندوز آنقدر که بدریوز

در  گه حاجت به درگهی نبری دست

آنچه از این بیش گرد آری و داری

نیست تو را گنج رنج جان و تنت هست

5-به روز شورش دشمن خدای باید خواند

کسی که قوت او حق بود ظفر مند است

سنان خطی[1] و تیغ مهندش[2] نه کفاف

اگر که نصرت و فتحی است از خداوند است

6-ای بسا گاه غضب چاره ای از دست رود

که به صد قرن و به صد محنت ناید بر دست

شیشه را چون شکنی روز درستیش مجوی

چون درست است توانیش به هر وقت شکست

7- در جهان آنکه را نه فرزند است

با جهانش دگر چه پیوند است؟

8-درویشی از کریمی احسان و لطف دید

درویش از کریم همین مدعای اوست

گفتند بر دعای وی آخر برآر دست

گفتا که نیکی عمل او دعای اوست

9-در رهگذر سیل مکش رخت ز آغاز

چون سیل برآید ندهد راه سلامت

آنان که بخواهند حیات تن خود را

بر ثقبه ی حیّات نسازند اقامت

باری تو از آن بیش که رنجیت برآید

در چاره بر آ تا نکشی رنج ندامت

10-سختی کشی و باز خوشی در جهان از آنک

داری امید روز نوی کآیدت نکوست

هر سال و ماه و هفته که بر تو گذر کند

بینی که آنچه پیش گذشته است به از اوست

11- چشمم نگرانی ز پی مرگ ندارد

اما ز پی مال به حسرت نگران است

ز این غصه بمیرم ز اجل گر که نمیرم

می میرم و اندوخته ام با دگران است

12- مکافات دوران نباشد شگفت

ز دستی که بدهی تو خواهی گرفت

13- ما را به همه حال رسد بی طلب و رنج

از کارگه رزق اگر قسمت ما نیست

آن لقمه که ما را نرسد رنج چه حاصل

باید بشناسیم که آن روزی ما نیست

14- رعیت به سلطان چو فرزند اوست

مسلم به فرزند احسان نکوست

به امیدواری چنانچه پسر

دود وقت حاجت به نزد پدر

رعیت که هست از کسی داد خواه

بدان چشم آید به درگاه شاه

15-خواجه ای را دیدم از افراط بُخل

بر غلام خویش فرمان کرده است

گر که مهمانی رسد گو خواجه را

دوستی امروز مهمان کرده است

16-کسی ز سرّ درون کسی خبر ندهد

ره نفاق جدا و ره وفاق جداست

شود مشاهده آنگه که پرده بر گیرند

کدام محض ریا و کدام محض خداست

17-مگر صاحبدلی یک روز بشنفت

که مجنونی به مجنونی همی گفت

که این دیوانگی تا چند و تا کی

به رسوایی چرا عمرت شود طی

بگفتا گر جنون را عیب دانی

چرا این نقش را در خود نخوانی

بلی دیوانگان را پند بدهند

ولی مردان دانشمند بدهند

18- زعیب خلق آنگه کن تحاشی

که تو خود عاری از آن عیب باشی

نداند عیب کس جز عالم غیب

که ذات او منزه باشد از عیب

20- این امتحان خدای کند تا شود پدید

صبر تو در تحمل محنت چگونه است

گر صبر در تو نیست بزرگی نشایدت

صبر از صفات نیک بزرگان نمونه است

21- چون به پیران برسی رای جوانی بگذار

که به هر حال به پیری همه حال افزون است

آنچه خود در پی آموختنستی اکنون

سالها هست که ما را به نظر مکنون است

22- مال اگر در پی حال تو نشد مال تو نیست

آن چه مال است که در مصرف آمال تو نیست

23-نداند محنت درماندگان را

هر آنکو خود به محنت مبتلا نیست

به زیر پای پیلی گفت موری

که معذوری ندانی حال ما چیست

24-نصیحت کس ار بر ملا گویدت

نه ناصح که او عیب می جویدت

بگفت آن دلی کش جهان در ولا

که تقریع دان نصح بین الملا

حضرت علی(ع) در نهج البلاغه می فرمایند:

النُّصحُ بَينَ المَلأِ تَقريع= نصیحت کردن در حضور دیگران، خرد کردن شخصیت است.

شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید) ج 20، ص 341، ح 908

25- دلا ز صحبت بد عهد مردمان بگریز

که نیست صحبت آنان بجز فنای حیات

رفیق تازه بجو دست از بیات بشو

چو تازه دست بیاید چه حاجتت به بیات

26- این شنیدستم ز گفتار حکیمان جهان

تشنگی زایل شود چون در دهان گیری نبات

زآن نباتِ لب، منِ عطشان هر آن کس دور کرد

تشنگان کربلا را دور کرده است از فرات

27- از علم و ادب گر که کسی بهره نگیرد

هم در بر خود هم به بر خلق ملوم است

من برتر از این گویم و تو برتر از این دان

بی علم و ادب در شمر قوم ظلوم است

28-فرزند را به صحبت آموزگار دار

تا بهر او شباب و فراغت میسّر است

بی تربیت نهال اگرت باغبان نصیب

خشک ار شود به است آن شاخ بی بر است

29- همه حمایت بی جا ز نفس خویش مکن

ز حق نمی گذرد نفس را اگر شرف است

به یک طرف نه به افراط باش و نی تفریط

سلامت دو جهان با کسی که بی طرف است

30-هرآنکه سست برآمد به روزگار شباب

به روز پیری او روزگار سختی اوست

سپیده بخت کسی کو ندیده سختی مُرد

چو زنده ماند به سختی سیاه بختی اوست

31-مرا چو خرج کثیر و مرا چو دخیل قلیل

کفایتم به معاش این قلیل عایده نیست

فوایدی است کسان را و از شرافت نفس

هزار شکر مرا زآن قبیل فایده نیست

32-هست جهان چون پل بشکسته ای

از پل بشکسته نباید گذشت

لاشه ی مردار بود در مثل

از سر مردار نشاید گذشت

لمعه ی برقی است جهان تیزرو

در بر چشمت چو بیاید گذشت

خواستنی نعمت پاینده دان

بایدت از آنچه نپاید گذشت.

عبارت یادآور جمله معروف سعدی در گلستان است:« آنچه نپاید دلبستگی را نشاید»

33- عجوز جهان آن چنان دختری است

که هرگز نه دلبسته بر شوهری است

به سر ناورد عهد با هیچ کس

عجب آنکه با هر کس او را سری است

چو دوشیزگان گاه و گه چون عجوز

گهی نوعروسی و گه مادری است

34-عجوز جهان[3] همچنان دختر است

تو گویی نه دل بسته بر شوهر است

مر او را هزاران هزاران جهیز

فریبنده ی شوهر از این در است

ولی هستی دانگی از هستیش

به دنیا همیشه به دل اندر است

اگر گنج دارا نماید تو را

به پیشش دو صد سدّ اسکندر است

همه آن متاع و زر و خواسته

به یک جای بر جای تا محشر است

چه جانها در آن راه گردد تباه

چه سرها جدا گشته از پیکر است

نه زاری به رحم آرَدَش نی نیاز

دلش سخت تر از دل کافر است

دلا! دست شو زین عجوز کهن

اگر چند گویند او مادر است

بدون شک تقی دانش در سرایش شعر و در به کار گیری ترکیب«عجوز جهان» تحت تأثیر افکار و عقاید شعرای پیشین، نظیر: عماد الدین نسیمی، خواجوی کرمانی، همام تبریزی، حافظ و دیگران واقع شده است.

35-گرسنه گرگی به درد سل به دشت

میش گله ز آن نواحی می گذشت

بانک بر زد گرگ و گفت ای خواهرم

خواهم آئی مادرانه بر سرم

بر عیادت در برم خواهی نشست

در دعای تو شفای عاجل است

میش گفتا در حضور کس دعا

گرچه خالص آن مشوب است از ریا

بی ضرورت این ذهاب و این ایاب

من دعا گوی توانم اندر غیاب

36-همه علوم تصوف طریقت است و حقیقت

مرا صد است و ازآن پس خطوط است و فتوت

به جهد و سعی خود این پنج علم گر که نیابی

تو صوفی ار بنهی نام خود نه شرط مروّت

37-به چشم دل ار بنگری دانیا

سراسر جهان هزل و بازیچه است

همه زشتی او ز پرده برون

بسان عجوزی که بی پیچه است

38- فلک پست تر ز آنکه دانی ورا

به قدر رفیع تو استیزه ای است

به نطع سپهر آن دو قرص منیر

ز خوان نوال تو نان ریزه ای است

دو شعرای شامی یمانی چرخ

بدو گوش خنگ تو آویزه ای است

39-بین که عبرت رفت دانش دیده ی عبرت گشای

در جهان چیزی نه بینی جز شگفت اندر شگفت

جای عبرت دان جهان را و این عجب باید که ما

از جهان عبرت بگیریم او ز ما عبرت گرفت

40- به پرده پوش عمل تا عمل نهان ماند

که محرمان سرا کارشان نه پرده دری است

هزارها بنوشتند سرنوشت بشر

و را ز جمله خبرها هنوز بی خبری است

شبان تیره به خلوت بر آر دست دعا

دعا ریا چو پذیرد نشان بی اثری است

ندای عبدی از آن درگهت به گوش رسد

اگر که گوش تو را بر منادی سحری است

سفر گزیدی و پندار هر شبی از عمر

اقامتت به یکی از منازل سفری است

دگر به عادت ناسازگار مشی بکن

که کار سازیمان مشیت دگری است

41- نگذاشتی فریضه ایزد ز خواب صبح

وز یاد حق بداشت تو را روز فکر چاشت

بهر سعادت ملکش ایزد آفرید

شیطان ماردی شد و حرمان نصیب داشت

روئین تن است و در صف محشر تهمتنی

عاصی به زیر بار گنه قامت ار فراشت

گاه حصاد موقف عقبی و بدرَوَد

تخم عمل به مزع دنیا هر آنکه کاشت

بیت آخر بر گرفته از مضمون حدیت:« الدنیا مزرعه الآخره» است. در اشعار پیشینیان نیز به این مضمون اشاره شده است.

فردوسی طوسی گوید:

نگر تا چه کاری همان بدرَوی

سخن هر چه گویی همان بشنوی

نظامی گنجوی:

از مکافات عمل غافل مشو

گندم از گندم بروید جو ز جو

حافظ شیرازی:

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار که کِشت

عبدالرحمان جامی:

کشتزاری است عجب عرصه ی گیتی که در او

هر که را می نگری کِشته ی خود می دِرَوَد

42-ز صحن خانه خروسی به سطح بام پرید

دوان عجوز ز پی سنگ و چوبش اندر دست

ز بانگ کش کش و آشوب پیر زال خروس

رمیده تر شد و بر فوق بام دیگر جَست

به سوز و آه درون گفت زن زمن رستی

ولی ز کارد همسایه چون توانی رست

43- اگر مالداری بمیرد در ایران

مصیبت بزرگ است از بهر وارث

به چنگ وکیلان عدلیه طفلان

چو طفلان مسلم به چنگال حارث

44-به یک دونان جوین و به یک دو دلق کهن

قناعت آر دو روزی در این سرای سپنج

اگر چه گنج بود در خراب لیک جهان

خرابه ای است که هرگز در آن نینی گنج

45-دو روز بیش و کمی بیشتر نمانده ز عمر

که پا برون بنهد تن از این سرای سپنج

هزار عیش جهان با دمی برابر نیست

که از مؤانست ناکسان کشد دل رنج

بجو رضای خدا را ز دلنوازی خلق

در این خراب جهان این بود حقیقت گنج

46-به بحر محیط خدایی نظر کن

که پیوسته هم جزر در اوست هم مد

به فُلک ولایت به فُلک نبوّت

یکی را علی ناخدا دیگر احمد

مخوانش خدا آنکه خود گفته صد ره

که عبدی منم از عبید محمد

47-قومی که شان امید به این خواجگان عهد

سوء ادب نکرده بگویم که احمقند

لیک آن کسان که در پی مطلوبی این چنین

معلوم باد طالب مجهول مطلقند

48- هیچ سرگشتگی نخواهی دید

خردت گر که رهنمون باشد

خرد ار رهبر است خضر ره است

خضر گم کرده را چون باشد

49-نیست اندر شهر جز کذب و فریب و زرق و شید

ای عجب توصیف خود از راستگویی می کنند

دیپلو ماتان که تکمیل سیاسی فنشان

از کلاس اولین مشق دو رویی می کنند

این لئامت کآمده است امروز رایج در عموم

در تجدد معنیش را صرفه جویی می کنند

50- گو جهان از چه نام گیتی شد

تسمیه زآن بود جهنده بود

او عجوز عروس مانند است

که بر شوهران رونده بود

فی المثل چو در فراش تو خفت

امشب اندر فراش بنده بود

51-به کسب روزی یک روزه روزی از خانه

گرفت کور عصای خود و به راه افتاد

به چشم خویش بدیدم به پای خویش برفت

رسید تا به سر چاهی و به چاه افتاد

از این قضیه پر شور خاست یوم نشور

که سر به سر همه دل در فغان و آه افتاد

دلا تو در طلب رزق خود مشو نومید

که اتفاق چنین حال گاه گاه افتاد

چه جامه ها برآرند گازران از خم

یک از میان همه رنگها سیاه افتاد

به اشتباه در امر قضا مشو زنهار

که گوئیا مگر این یک به اشتباه افتاد

53- همه متاع جهان عرضه گر دهی به جهان

خرد شناس چو آید بجز خرد نخرد

تو را همیشه خرد پرده پوش و با خرد است

کسی که پرده خود را به دست خود ندرد

چو دل به اوج معالی بر آورد پر و بال

محقق است که جز با پر خرد نپرد

هرآنکه دید جهان سوئی و خرد سوئی

به غبن فاحش اگر قسمت خرد نبرد

54-سیرت پیشینیان بنگر در اخبار جهان

تا بدانی آن که بر راه کرم چون می شدند

مفلسان گر راه بر درگاهشان می یافتند

صبح بودندی گدا و شام قارون می شدند

کاش می رفتند در قبر این بخیلان لئیم

وآن بزرگان کریم از قبر بیرون می شدند

55-هیچ سودی نبودی از والد

نیز سودی نباشدم ز ولد

کاش همچون خدای فرد احد

بودمی لم یلد و لم یولد

56-فکر کم کن که عاقبت بینان

زود از فکرها فکار شوند

یار بر جمله ی جهان می باش

تا جهانیت جمله یار شوند

خُنُک آزاد مردی که به طبع

خیر خواهند و رستگار شوند

پی نیکی به عمر اگر نشوند

عمر را از پی چه کار شوند

57-ز آدمیت مر تو را چه آمد خسران

آدمی ای ادمی چرائی چون دد

بد چه بدیدی ز خوب در همه عمرت

تا که نفورت ز خوب و خواسته بد

راهنمایت ز باستانی نامه

بر تو همی داستان بیارم سیصد

خوانم از آیات جمله کتب سماوی

گفته قیس و شرح مفتی و مؤبد

تا بشناسی که نفس الّدُ خصام است

عاقبت این خصم چیره راه تو را زد

58-الا به حُسن عمل تا که ممکن است بکوش

که از نهال مکارم ثمر توانی جید

نوشته دیدم بر تربت یک از صُلَحا

که از نکوئی هرگز بدی نخواهی دید

59- به هر کس با زبان او سخن گوی

سخن گویان سخن اینسان سرایند

عرب رومی و زنگی تُرک و تاحیک

سخن را با زبان خویش شایند

چه فهمد تُرک در قبر از نکیرین

سؤال از وی به من ربُّک نمایند

60-تو راز خویش نه تنها مگو به دشمن خویش

که زیرکان به بر دوست هم زبان بستند

به دوست راز تو گوئی و دوست با دگری

که دوستان تو را نیز دوستان هستند

61- چه گویی آنچه نپاید نشایدش دل بست

مبند پس به جهان دل جهان نمی پاید

عجوزه ای است جهان زشت و دلخراش ولی

به زیب و زینت و پیرایه حور بنماید

عجب کنم که شبی در جهان نیاسایم

که در رباط شبی کاروان بیاساید

چو روزمان همه چون شب سیه نمود سپهر

قضا رخ مه و خور را به قیر انداید

شراب ساقی دوران نه نوشداروی توست

به جام زر منگر بر تو زهر پیماید

هزار عقده ی دیگر نهاد بر دل ما

بخواست از دل ما آنکه عقده بگشاید

62-کاوس که این چرخ چو او یاد نمی داد

در دخمه بخفته است و کس از وی نکند یاد

من شاد ندیدم به جهان لیک شنیدم

شهری است ز خوبان که بنام آمده نوشاد

این مادر فرتوت تو را سیرت و سانی است

زآن سیرت و سان کُشت هزاران و تو را زاد

در خاک نهان کرد تن شصت هزاران

زآن شصت هزاران نه گمان کام یکی داد

با فرقه احرار دل آزاد، دل آزار

به جوقه مکار و ستمکار روان راد

آن کالبد شینقه حرص بمیراد

ای مرد نکو نام جهان کام تو را باد

63-دلا! دمی ز گناهان خویشتن یاد آر

بخوان ز گفت نُبی انّک لبالمرصاد

شبان تیره به خلوتگهان برآی و ببین

چه ناله ها که برآرند از جگر اوتاد

یکی گذر بنما در کنایس رهبان

یکی نظر بفکن بر صوامع زهاد

تو نیز روی تهجد به خاک درگه نه

اگر به خواب سحرگه نیستی معتاد

64- شنیده ایم که چنگیز شهریار مغول

به گاه نزع چو دل از حیات خود برکند

بخواست انجمنی از همه سران سپاه

بخواست آنچش فرزند و  زاده فرزند

ز کار کشور و کشورستانی از همه در

زبان گشود به اندرز و گفته راند از پند

گُزید چوبه تیری شکست در برشان

بُرید تیر گُزین را تمام بند از بند

ز تیرکش به در آورد چند تیر دگر

سپس به جای نشین داد کان به هم بربند

چو بر به پیوست آن را بگفت هان شکنید

شکسته نمی شد آن تیرها به نیروی چند

بگفت این مثل کارتان که تا دانید

چو دست تنها ماند مخالفان شکنند

چو تیرها همه گر دسته دسته پیوندید

سپهر می نتواند گسستن آن پیوند

65- بباید تو را آنکه همدم بود

ز دست و دل و دیده محرم بود

نه منظور چشمش چو شد می گسار

گهی چشم ساقی گهی زلف یار

66-مرتضی گفت بخل در موجود

سوء ظن است از تو بر معبود

یعنی ار تکیه بر خدا داری

بُخل در مال کی روا داری

 

 

 

 

 


– نیزه خطائی[1]

– تیغ هندی[2]

3- همام تبریزی:

دنیـــا زنی است زانیه ی شوی کش کزو                                     

کس را ز خـــوب و زشت به جان زینهار نیست

                                (دیوان،1370: 53)

خواجوی کرمانی:

دل دراین پیـــر زن عشوه گر دهر مبند                                     

کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است

(نیاز کرمانی، سخن اهل دل، ج1، 1367: 199)

حافظ:

مجو درستی عهد ز جهـــان سست نهاد                                      

که این عجـــــــوزه عروس هزار داماد است

(دیوان،1374: 114)

عماد الدین نسیمی:

زال دهر از زیب و زینت می فریبد مرد را                                  

 دل منــه بر شیوه ی آن پیر زالی کو غر است

هر نفس شویی کند، در هر دمی شویی کُشد                                  

 یک کف او در نگار و دیگری در خنجر است

دل مده از دست، گر داری خبر، ای بی خبر                                  

کاین عروس بیحیـــــــا، دنبال قتل شوهر است

(دیوان، 1368: 315)

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (3):

نظرها
  1. نگار حسن زاده

    بهمن 18, 1394

    بسیار عالی بود

    جامع و مفید

    درود بر  شما

    • با سلام و عرض ادب و ارادت خالصانه محضر شریف شاعره گرانقدر و هنرمندبزرگوار و نازنین سرکار خانم اعظم حسن زاده(نگار). از الطاف و عنایات و بزرگواری های شما خواهر عزیزم کمال تقدیر و تشکر را دارم. ارادتمند: توحیدیان

  2. سوگند صفا

    بهمن 18, 1394

    سلام جناب توحیدیان……خیای خیلی ممنون از جمع آوری این اطلاعات کامل در مورد این شاعر بزرگ……
    خدایشان. بیامرزد…..

    و سپاس از زحمات شما….
    یاحق

    • با سلام و عرض ادب و درود فراوان محضر بانوی هنرمند و بزرگوار و نازنین سرکار خانم سوگند صفا. از الطاف و عنایات شما بانوی ارجمند ممنون  و متشکرم. موفق و موید باشید و خداوند پشت و پناهتان.

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا