🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 دنیا با نگاه دل

(ثبت: 7640) اردیبهشت 3, 1395 
دنیا با نگاه دل

چه زندگی زیبایی دارم چقدر لذت میبرم از این قدم زدن..پیاده رو شلوغ است و دلم ارام..راستی..چرا همه ی این ادمها ناراحتن…؟
کاش انها نیز عشقی به زیبایی عشق من داشتند..زندگی ام را دوست دارم..لحظه به لحظه اش را…مگر میشود ادمی با داشتن چنین عشقی دلگیر باشد؟!!پیاده رو شلوغ است و دلم ارام…ارامتر از این میشود؟؟!!
عشقی دارم به زیبایی تمام ارامش های دنیا..به او قول داده ام نگاهم را جز او به کسی تعارف نکنم…قول داده ام فقط برای او باشم…وای که چقدر این قول دادن و گرفتنها را دوست دارم…همیشه حرفش در قلبم جریان دارد که عشقم با کسی تقسیمت نمیکنم…
قدم هایم را ارامتر میکنم….چقدر این ادمها عجله دارند..
هی پسر….مگر راهت را نمیبینی؟؟!!
این گفته ی من بود به پسرکی که دست عشقش را گرفته و با شدت به من برخورد کرد.پخش زمین شدم و حتی به چهره ی پسرک نگاه نمیکنم..اخر قول داده ام..پسرک حرفی نمیزندو حرصم را بیشتر میکند..با توام مگر راهت را نمیبینی؟
بار پسرک حرفی نمیزند…خدایا از حرص اتش گرفتم…دختری که همراه پسرک بود دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد..
چه عطر اشنایی..ناخوداگاه سر بلند کردم و چشمهای عشقم را روبروی خودم دیدم..
قلبم میلرزد…تنم یخ بسته است…پلکهایم سنگین شده است…وای چقدر پیاده رو شلوغ است…وای چقدر زندگی ناارام است…وای اصلا حالم خوب نیست…چرا بعضی ها میخندند…چرا بعضی ها خوشحالند…زندگی را دوست ندارم…لحظه لحظه اش عذاب است…
عشقم با عشقش روبه رویم ایستاده است…در چشمانش خیره شدم…قرار بود با کسی تقسیمم نکنی..اشکم بدرقه ی راهت….بسلامت…

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (2):

نظرها
  1. محمدرضا لطفی

    اردیبهشت 5, 1395

    آفرین دارد و تحسین برانگیز

    در حالیکه زمینه ی یک داستان کوتاه بسیار پرمغزی را دارد 

    عفو بفرمایید 

    خاطر مبارک هست بارها تاکید کرده ام 

    بر آثار پخته و قوی مکث می کنم

    این از نشانه های پختگی اثر شماست اگر هم نکاتی را عرض می کنم چون اثر را دوست  می دارم

    سعی کنید صحنه ها را بیشتر توصیف کنید 

    بر این اساس دست خواننده را می گیرید و وارد ماجرا می کنید

    نگاهم که با نگاهش گره خورد

    احساس میکردم  قلبم دارد ازسینه ام بیرون می زند  

    دنیا دور سرم می چرخید 

    همه جا سیاه شده بود

    دختر نو جوان دستم را گرفت و از زمین بلند کرد بوی عطر او که خیلی برایم آشنا بود مشامم را آزار می داد !

    در حالی که بدنم روی پاهایم سنگینی می کرد

    صدای همهمه جمعیت گوشهایم را خط می انداخت 

    خنده تلخی کردم

    او تلاش می کرد خود را ازمن  پنهان کند 

    اما نمی دانست دنیا در عین بزرگی بسیار کوچک است……..

    البته برای القای مطلب این جسارت را کردم 

    • خانم متین رجبی

      اردیبهشت 6, 1395

      به به.اونقدر زیبا ویرایش کردید که یک لحظه احساس کردم موضوع جدیدی رو میخونم…..

    • طارق خراسانی

      اردیبهشت 7, 1395

      بزرگواری تان را می ستایم

  2. طارق خراسانی

    اردیبهشت 7, 1395

    درود بر جناب رجبی

    خوشحالم در نثر هم قدرتمندانه قلم می زنید

  3. خانم متین رجبی

    اردیبهشت 8, 1395

    جناب واژه ای هست برای اقایون.من خانومم استاد

  4. سحر جهانی

    اردیبهشت 8, 1395

          

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا