🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
خسته از مردم آبادی و از شِکوه پُرَم
هیزمِ خیسِ نظر کرده ی در حال گُرَم
سوختن کار من و اشک نصیب دگران
تا ته قصه مقدر شده نفرین بخورم
نه عصا شد نه در و پنجره نه بوفه تنم
بخت بد در دهن شعله کسی داد سُرَم
خوب شد باز تنم دسته ی یک اره نشد
تا به اثبات خودم نان کسی را ببُرَم…
مانده در کار حسودان دِهَم با این حال
“خود شان چشمه ی جوشنده ومن آب کُرَم”!!!
“دستِ” بی حکم و سَرَم ،بازی بیهوده چرا!؟
جمع کن جان خودت عشق بزن باز بُرَم…
#محمد_جواد_منوچهری
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (5):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (7):