🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 خسته از مردم آبادی و از شکوه پُرَم

(ثبت: 5193) آذر 27, 1396 

خسته از مردم آبادی  و از شِکوه پُرَم

هیزمِ خیسِ نظر کرده ی در حال گُرَم

سوختن کار من و اشک نصیب دگران

تا ته قصه مقدر شده نفرین بخورم

نه عصا شد نه در و پنجره نه بوفه  تنم

بخت بد در دهن شعله کسی داد سُرَم 

خوب شد باز تنم دسته ی یک اره نشد

تا به اثبات خودم نان کسی را ببُرَم…

مانده در کار حسودان دِهَم با این حال

“خود شان چشمه ی جوشنده ومن آب کُرَم”!!!

“دستِ” بی حکم و سَرَم ،بازی بیهوده چرا!؟

جمع کن جان خودت عشق بزن باز بُرَم…

#محمد_جواد_منوچهری