🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
نشناختم
روزگار ای فصل نو آغازی ام
من سرا پا خسته از این بازی ام
لطف کن دست از سرم بردار؛ یا
کمتر عنوان کن پریشان سازیام
هی نگو هستی پلنک تیزچنگ
گرچه آهویم ولی همبازی ام
من همان سازم که در دستان توست
می نوازی نت به نت سربازی ام
هر چه ره کج میکنم دنبالمی
می زنی طعنه به خوش آوازی ام
گه کفن می دوزی عنوان میکنی
سر نگون در گور می اندازی ام
گاه خوشحالی ز غمگین بودنم
گاه می بالی به این طنازی ام
من ترا نشنا ختم ای روزگار
در کدامین قصه می پردازی ام
بگذر از تحقیر چون منها “سلیم”
من زمینی نیستم ؛ می بازی ام
پیرنظر “سلیم “
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):