🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
مِنار وهم روشن بود دیری
و من سرمست،
به نماز ایستاده بودمش.
ناگاه تمنای سرکش،
پرده ی پندارم را درید
و وَهمِ عریان
به نیازی بلند
مُهر سجود دیرین از پیشانی ام برداشت
و گناه آلوده
نمازم شکسته شد
تا فار ِفهم فرو ریزد
که در ابدیتِ سکون و تاریکی،
چراغ من
به کدام کار می آید؟!
خون، راه، عشق ( فریبا نوری، 1393).
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (6):
اسفند 15, 1397
سلام و درود
باید روی این شعر بیشتر کار کرد
راحت نباید رهایش کرد
زیرا با تمام کوتاهی اش خیلی حرف برای گفتن دارد
در پناه خدا
🌿👏🌿
پاسخ
بستن فرم