🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 یاد بودِ ساده‌یِ بهار …

(ثبت: 14423) بهمن 28, 1397 

 

بازها برای یکدیگر
خاطراتِ شکار را تکرار می‌‌‌کردند
و ما
به راه رفتنِ روی آسفالت
عادت می‌کردیم
.
.
.

اگر گفتی الان
وقت صید چیست؟

حدس بزن!
قبل از آن که
در کنار چادر ِسفری
آتش به پا کنی
و دود و دم راه بیندازی
و چای دم کنی تا
عضله‌های‌ات گرم شود

یخ‌ها که می‌شکند؛
آب رودخانه که بالا می‌آید؛
وقتِ صیدِ سگ‌ماهی‌های زینتی‌ست
که برای پاشیدنِ تخم به ساحل می‌آیند
.
راستی،
تو می‌دانی آن وقت‌ها
چگونه در زاغه‌های کوهستانی
آب، چکّه نمی‌کرد؟!

یا می‌دانی چرا
درست در ساعتِ بعد از ناهار
پرنده‌ها خود را
به پای پنجره‌ها می‌رساندند؟!

یادت هست
آن روز که گنجشک‌ها دیگر نیامدند
تو تکه‌های نان شیرمال‌ات را
توی یخ – چال – کرده بودی؟!
.
فکر می‌کنی فردا
گنجشک‌های دُم‌کوتاه
باز خواهند آمد
و چشم‌های بی‌شرمشان
چامه‌خوان پنجره‌ی همسایه خواهد شد؟!

و ما
با چهره‌های چین خورده،
و چوب‌های زیر بغل
به باز بودن دریچه‌ها لبخند خواهیم‌زد؟
و یا هر کدام
نشسته بر تختی کنارِ پنجره
دست بر پشت نهاده
جست و خیز می‌کنیم؛
تا عابرانِ کوچه پیش خود بگویند:
این زنده‌دلان زندانی
چه زیبا می‌رقصند؟!
.
.
.
فکر می‌کنی فردا،
دور از آسمانِ آسفالت‌هایی
– که ما به راه رفتن روی آن
عادت کرده‌ایم؛
بازها به خاطر بیاورند
که ما خاطراتِ شکار را
چه‌طور
برای یکدیگر تکرار می‌کردیم؟!

#فریبا_نوری
سیزدهم اسفند نود و پنج

 

 

 

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا