چشـمِ دلم روشـن است از قـدمِ میهمان
کاش بمـاند در این خـانه طُفـیلی چنین
روز کـنـد شـام را بـرکـتِ ایـن مـاه رو
در دلِ هفت آسمان نیست سهیلی چنین
گیـسـویِ خوش بافـته موج زنان بر کمر
نیست به خطِ ورسک جذبهی ریلی چنین
لشکـرِ مژگان به صـف منتظرِ یک هـدف
جان و تنم دل شد از دیدنِ خـیلی چنین
دامنِ پر چینِ او بیـشـه ی هفـتاد رنـگ
برده دل از مرغِ عشـق بکـریِ ذیلی چنین
خوشـمـزه تر از رطـب حبـه ی انگورِ لب
میـوه کـجا داشـتـه لـذتِ میـلی چـنین
از تـنِ پُـر مـوجِ او تـرس نـدارد غـریـق
نعمت اگر نیست چیست بردنِ سیلی چنین
رفت دلِ بتپرست تیشه نشسته به شصت
کی شده مجنون کسی در پیِ لیلی چنین
« امیررضا بهنام گل »