🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
صدف سفید چشمانت مروارید سیاه رنگی را می پروراند
گیسوی پر کلاغی ات را به ماه کامل صورتت بپاشان تا بار دیگر همه ی مردم شهر از گرفتن ماه دلواپس شوند
خوانش: 42
سپاس: 0
می دانی
در من سرزمینی ناشناخته است
خوانش: 100
سپاس: 0
و لبخندت زیباترین سکانس زندگی من است…
.
خوانش: 130
سپاس: 0
صدف سفید چشمانت مروارید سیاه رنگی را می پروراند
خوانش: 225
سپاس: 0
در حالی این نامه را می نویسم که عقل مرا به دیوار منطق چسبانده و گریبانم را گرفته است:
خوانش: 454
سپاس: 0
“گاه گاهی به من سری بزن”
این عنوان آخرین نوشته من است حسی به من می گویم که دیگر نوشته ای در کار نیست….
خوانش: 542
سپاس: 1
تعداد نظر: 3
از رویاهایت برایم نوشتی ، خندیدی ، به طعنه گفتی مرد رویاهایت نیستم،،،
خوانش: 273
سپاس: 0
باز آن نیمکت سیاه، باز چله تابستان، باز گرمای تیر، باز برگ های سبز، باز بیداری زمین، باز آفتاب، باز خاطرات مرگ بار، باز بازهای عاشق، و باز و باز و باز ، هوایی شبیه هوای شرجی…
هوای پارک مرا محو مرور خاطرات می کند… آفتاب برایم آشکار می شود، همه چیز به یک سال قبل بر می گردد و به همین نیمکت ختم می شود…آن روزها، نیمکت سبز بود ، شاید هم من سبز می پنداشتمش… جوی آب مملو از آب و دلم مملو ز عشقی خاموش…
خوانش: 892
سپاس: 0