🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 منظومه شمش جاوید

(ثبت: 210714) خرداد 22, 1398 
منظومه شمش جاوید

منظومه شمش جاوید

حاوی 59 سروده در قالب مثنوی

ثبت آثار ملی نشده است .

1

مناجات

با شمس نشیمن شد مؤلای وجودمان
چون مولوی و شمسی گاهی به عیان پنهان

اندیشه عرفانی شخصیت دورانی
چون حافظ و مؤلانا خاقانی شروانی

مؤلا به چه مؤلا شد حافظ به چه حافظ هان
دریای معارف بین فارغ ز جهان این آن

دریای معارف را گوهر به چه ارزانی
با جنب و به جوشی هان بیرون ز حیات آبی

یک قرن هزاران قرن گر بگذردش جانا
ارزش به هنر باقی ارزش به گهر زیبا

فرهاد کند جویی جوی آب به شیرینی
جوی آب روان شیرین چون شهره شیرینی

واقف به نکویی شد نیکو سخنی زیبا
هر جلوه زیبایی زیباست چو گل هر جا

مجهول به تاریکی پیدا نشود پنهان
با سیرت ربانی خورشید صفت هر آن

با شمس شناسایی مهتاب به تاریکی
مهتاب چو مؤلانا خورشید به شمس آری

کوتاه سخن باید ایام گذر کوتاه
با علم معارف هان فارغ ز گناهی آه

2

تغییر حِیل روحی هر لحظه نمایانی

با شمس شناسایی مهتاب به تاریکی
مهتاب چو مؤلانا خورشید به شمس آری

کوتاه سخن باید ایام گذر کوتاه
با علم معارف هان فارغ ز گناهی آه

با جلوه تقوایی سیرت به نما ظاهر
ای ظاهر سیرت خو خورشید وشی باهر

شخصیت دانایی از جلوه جبین پیدا
با خوف و رجا کاری را پیش برد جانا

هر لحظه به تاری پود احوال گشاید هان
احوال چه دل روحی تفسیر دهد هر آن

تغییر حیل روحی هر لحظه نمایانی
کاری نتوان جانا پیداست نه پنهانی

هر چند گهی خلوت با دیده ربانی
از جلوتیان دوری با خلوتیان گاهی

عالم به سخنرانی ابلاغ کند حکمی
ای مدرک دانایی ادراک کنی درکی

قد علم چرا خم شد گویی تو به ما دلبر
مجنون پی لیلایی با قد خَمینی سر

رویا به چه رویی خوش با شمس کنی دیدار
ای والی مولایی شو مولویی با یار

خاطر به صبوری خوش دریاب صبوری را
با کسب معارف ها عرفان عملی پیدا

ظرف علم زمانی پر سیراب چو ماهی ها
کی سیر شود ماهی سیراب بگو از ما

با شمس کنی پیدا آن گوهر عشقی را
هر گوهر عشقی هان با شمس کنی پیدا

جاوید شوی جانا مؤلا چو شوی ای جان
دریای خروشان بین با موج تکان هر آن

عبدی چو شدی صالح یادی کنی از صالح
دریای معانی بین فارغ ز کسان طالح

3

چون شمع میان محفل تاریک شبی روشن

سرمستی ما ای دل با عشق شدش آغاز
با عقل نما عشقی محبوب الهی ناز

جان چشم چه گویم دل سیراب به ظرف علمی
سیراب به عشقی شد هر کس که طلب فهمی

با عشق جهت ایمان سیراب خودی را هان
ای عاشق والایی خورشید لقا پنهان

از بند رها جانا با عقل عقاب آسا
از جیفه تعلق ها خود دور کنی هر جا

ما بین جماعت گه هان جلوه گری ما را
ای مست چه می پرسی پرسش نکنی از ما

ما دور ز عرفی عقل ای عارف ربانی
یک لحظه شدم مجنون فارغ ز خودم دانی

چون شمع میان محفل تاریک شبی روشن
ای قبله نما دانی گل سجده میان گلشن

خود را که رها سازی از قید گرفتاری
از قید بلا رستی فارغ ز بلا آری

محبوبیت انسانی هر چند دلا سنگین
چون یوسف کنعانی دوری ز پدر غمگین

با جلوه نگاهی هان هر خوب و بدی پیدا
فارغ ز بدی درکی زیبا رخ خوبی را

صیّاد کند صیدی غافل که خودش صیدی
زنجیر غذایی را یادی بکنی پندی

در بند اسارت ما چون برده دلا دانی
یادی کنی از لقمان از بند رها دانی

سیمرغ وشی باشی در قاف مکان گیری
با پیشه قناعت هان خشنود شوی راضی

پرواز به جایی کن از بند تعلق ها
خود دور کنی جانا چون مرغ هما هر جا

محکوم به زندانی در ضمن اسارت خویش
محبوب زمانی هان در بند محبت کیش

باید که رها خود را از شیخ مآبی ها
از زهد ریا دوری ای عارف با تقوا

مستانه خیالی را هر چند نظر داری
بی منت درویشان طی راه سبک باری

بر عقل خودت نازی با چون و چرایی ها
اوهام خیالی را از ریشه بکن جانا

هر چند که آرامی آسایش خود داری
ابزار رفاهی را مالک تو شدی آری

پا دست خودی بگشا از بند اسارت ها
وابسته تعلق ها از جیفه رها خود را

4

آن کوزه خُمی بگشا لبریز ز شهدی ناب

ما خود ز خودی بیرون او جایگزین با ما
ای صاحب دورانی اندیشه چه بس زیبا

کمتر کس افرادی رؤیت به عمل کاری
آغاز ز خود ، خود را از بند رها آری

چون خود که رها از خود تبلیغ دگر افراد
بی هیچ قیودی هان سودی برساند یاد

بسیار سفر رؤیت کس را نه به این خوبی
با حُسن کمالاتی با جلوه آیینی

گوهر به چنین زیبا تا حال ندیدم هان
با جلوه درخشانی چون شمس بسی تابان

آن کوزه خُمی بگشا لبریز ز شهدی ناب
یک جرعه بنوش از آن ایام جوانی یاب

خود پیر کنی جانا با جلوه تعلق ها
با ترک خودی از خود یابیم جوانی را

با ترک مرادی گر بی حد مراد احیا
بس بیش مرادی هان از هر طرفی پیدا

غوّاص درون بحری در عالم معنایی
بی حد گهر الوان بر هیچ تو بشماری

آماده قماری هان بازنده خودی را دان
سختی بلا رؤیت تلخی بچشی هر آن

پرواز به آن جایی بی حد مکان والا
از بند تعلق ها کش دست بیا بالا

رؤیت چه بسی افراد احرار خودی را یاد
وارسته چه احراری در بین بسی افراد

پرواز به جانب حق وارسته روان آدم
با ترک خودی از خود با خالق خود همدم

نومید نباید شد هر چند که تنهایی
آگاه زمانی هان دانی که تو با مایی

در بین ملل رؤیت وارسته چه افرادی
امداد رسان خلقی هر لحظه به امدادی

از کنده جویی هان سودی ببرد انسان
یک جرعه تو را کافی یک عمر روان شادی

عارف صفتی افقه روشن کندش احکام
چون حکم الهی را ابلاغ به مکتب عام

خشنود ز ما راضی آن لحظه خداوندی
اصلاح خودی را هان با خیر عمل هایی

تاریخ ملل ادیان فرهنگ جهان پیدا
آن گوهر دینی را ادراک کنی جانا

تسلیم علومی شو هادیگر انسانی
هادیگر انسانی شد مکتب قرآنی

فرهنگ جهانی را یک یک بشمارم هان
تاریخ خودش گویا فرهنگ غنی پنهان

5

با منطق طیری هان سی مرغ تماشایی

شیرینی و تلخی را چون روز و شبی بشمار
گاهی به زیان عاشق گه سود دهی بسیار

بر روی بشر بابی لا بسته سعادت بین
روزی ده ما خالق ای بنده چرا غمگین

در محضر هر عارف زانوی ادب را حفظ
با تجربه عشقی هان خدمت به بشر تا حظ

بی چون و چرا اجرا هر گفته ز عارف را
مُفتی و مدرس گر یا شیخ اجل جانا

بسپار به خاطر هان هر گفته ز خالق را
فارغ ز نکو اجری همراه خدا هر جا

ای شیفته دل راهی جانب به خداوندی
از بند اسارت هان خود را که رها کردی

تسبیح کنان ذکری اسمای الهی را
هر لحظه به هر جایی حکمی بکنی اجرا

با سمع پذیرایی بشنو سخن استادان
استاد هنرمندی با پیشه عطاران

با منطق طیری هان سی مرغ تماشایی
با رهبری سیمرغ سی مرغ به حیرانی

طالب چو طلب باشد سیمرغ کند پیدا
چون قاف رسد بیند سی مرغ جمال آرا

هر چند تحمل شد دشواری سختی راه
طی وادی هجران را با بُعد مسافت گاه

خوفی که رجایی شد از هجر برون آیی
طی راه بقایی را ای بنده عقبایی

6

با لعل لبت ای گل دایم به نوا خوانی

افتاده بسی عارف در وادی حیرانی
قفلی به کلیدی باز ای عارف ربانی

تا غنچه چو گل رویی شاداب شود جانا
با بوی نسیمی خوش همراه که خوش سیما

بس غنچه شکایت کرد از بوته گلی تنها
از بوته گلی تنها بس غنچه شکایت ها

از قفل غمین تا کی آزاد رها جانا
ای جلوه مفتاحی ابلاغ کنی بر ما

بشنو سخنی گویم یک نکته پیام از ما
زیبا گل مه رویان در بین بسی زیبا

با لعل لبت ای گل دایم به نوا خوانی
چون بلبل سرمستی در گوشه تنهایی

لطفی کرمی بر ما خالق بکن عطایی
با صنع جمیلت خوش در گوشه تنهایی

از روی گلی زیبا بس بوسه بگیریم ما
نوشیم لبالب می از غنچه لبی زیبا

اندوه چرا باید در گوشه تنهایی
با غنچه لبان گل رو همدم چه تماشایی

خندانی ما جانا شد از عدمی پیدا
در باغ طبیعت خوش با غنچه لبان زیبا

چون خنده کنان آمد آن غنچه لبی زیبا
با حال طربناکی با بوی نسیم آسا

از خود شدمی بیرون در وادی حیرانی
با رؤیتی از سیما چون موسی عمرانی

ای جلوه نشاط آور غمگین به نظر پیدا
شادی و غمی با هم چون روز و شبی جانا

7

فرهنگ جهان گویا تنگی زبان ابهام

در بین مذاهب بس افراد دهد طرحی
با عقل که شد جزیی تفسیر کند شرعی

گه عقل به اوهامی با صاحب شرعی هان
رؤیت که تناقض گو تأویل کند آسان

یادی ز خلیلی کن با منطق اوهامی
مهری قمری کوکب را رد به خدا خواهی

این سیر و عبور از وهم آغاز شدش یاران
با عقل نمایانگر منطق به علوم انسان

بس راه عبوری طی با منطق انسانی
ظرف علم جهان یکسان لا فهم به ادراکی

بس راه یکی رهرو بس وهم تعقل را
ادراک بشر با ظرف علمی به شریعت ها

فرهنگ جهان گویا تنگی زبان ابهام
پس پرده عبارت را باید بکنیم افهام

تأویل درستی لا با وسوسه توجیهی
آدم پی گندم شد تأویل چو ترجیهی

هر جلوه حیاتی را تسبیح زبان پنهان
شیرینی تسبیحی چون اطعمه اشرب دان

بیند که یکی نوری نوری و دگر نوری
حکمی به قیاس آمد تسبیح مهی هوری

آماده کنی دل را اشراق تو را حاصل
فارغ ز رذائل شو از هجر برون واصل

فارغ ز جهان کونین ای بنده افلاکی
هر لحظه خدا حاضر ناظر به عمل هایی

از عهده هر کس شد خارج نکند کاری
خالی ز درون ظاهر از باطن خود یاری

سبعین حجابی را از نور خدا گیری
فارغ ز حجاب آن گه با باطن خود سیری

8

آداب هنر دانی با سوخته جانی هان

لطفی کرمی بنما رنجور شوم گاهی
از بنده خدا خواهد رحمی صله ارحامی

ایام کنی یادی بیمار مرا دیدی
آن لحظه بیماری احوال نپرسیدی

اخلاق هنر زیبا آداب هنر بسیار
صورت که نمایانی سیرت بنما ای یار

معنای بیان واحد ادیان بشر گویا
هر کس به زبانی هان حمدی بکند او را

بسیار کسی فخری بر گفته روایت ها
صدها و چهل الفی تکرار حکایت را

برگوی حدیثی را از عمق درون ای جان
بنمای دلا سیرت حق جلوه گری هر آن

آداب هنر دانی با سوخته جانی هان
پنهان نکنی ای جان دینداری دینداران

دلباخته جان سوزد پروانه کنی یادی
یاد آر خلیلی را در آتش نمرودی

برکن ز وجودت هان آداب ریایی را
با چشم نظر تنگی آسیب رسد بر ما

بازار دکان عالم با فضل فروشی پر
محتاط بباید هان با جلوه گری لا سُر

ما طالب دل لا گل هر چند خود آرایی
بر دل نظری ما را لا گل به بها جانی

جان سوخته را تاوان همچون ده آبادی
ویرانه دهی را لا تاوان دلا یادی

هر چند ظواهر را با کفر کنی آذین
کافر نتوان خواندن باطن به صداقت بین

جایی که زبان خاطی آرام روانی یاد
آرام روان خاطی لا داد کشی فریاد

9

با شمس و قمر ما را کاری است چو ابراهیم

ماهی چه کند جان را سیراب نه از آبی
شب روز ندارد خواب بی خواب تقلایی

چون شمع میان مجلس پروانه دلان پیدا
پرواز جهت نوری در نصف شبی جانا

پیدایی پنهان بین گه خوب گهی زیبا
شب روز کنی یادی با توشه ای از تقوا

با شمس و قمر ما را کاری است چو ابراهیم
هر یک به نوایی خوش اقرار ثنا خوانیم

باشی چو ملک فارغ از رجس پلیدی ها
چون چشم بباشی هان پر نور چو مهر آسا

بر بنده خاکی هان ای عشق چه فرمایی
عاشق پی معشوقی جان را دهد ارزانی

خورشید جهان آرا هر لحظه بپاشد نور
چون رستم دستانی با آخته تیغ ای پور

در وصف خوشی سیما گفتیم حکایت را
چون یوسف کنعانی در دام بلا پیدا

تردید نه خورشیدی هر لحظه کند فکری
یخ ذوب درون دریا افزون کندش آبی

تهذیب به نفسی کن خود را بکنی ارشاد
دوری ز خسان جانا با راهنما استاد

در راه بسی دامی صد غول بیابانی
بس راهزنان بینی گسترده بسی دامی

بازار تجارت شد کالای جهان ارزان
پست آدمیان نفسی درگیر جهانی نان

نیکی بکنی هر آن چون دور ز زشتی ها
با نفس حیا گستر همراه شوی جانا

از عقل کنی دوری آن لحظه که با نفسی
با نفس که سو ظنی نیکی بکنی حسی

گه ساده دلی رؤیت در دام بلا افتی
بر نفس نهی گردن یک عمر دلا خفتی

10

اندیشه زیبا را اندیشه کنی هر آن

آن لحظه رها از تن دوری ز تعلق ها
هر چیز به ویرانی جانب به سرا عقبا

عریان شده از جسمی حتّی که رها از خاک
از جلوه تعلق ها دوری که به کل دل پاک

وادی وصال این جا در هجر گرفتاری
هر چند فنا هجران محبوب مرا یاری

عارف دل عااشق را معشوق خریداری
مقبول خداوندی محبوب جهان آری

بس نکته شنیدیم از اندیشه وران خاکی
بی پرده شنو از ما اعمال نکو پاکی

در وهم کسی گنجد خالق که به ادراکی
ظرف علم زیادی کم اندیشه به ادراکی

کاری بکنی گیری الطاف خدایی را
دینداری دینداری با عشق دلا پیدا

اندیشه زیبا را اندیشه کنی هر آن
چون گنج نهانی دان در زیر زبان ای جان

با جلوه حیات عاشق معشوق شناسایی
ای جلوه زیبا رو خورشید جهان هایی

بس فاصله ها باشد ما بین اُذُن چشمی
از ما شنوی حق را بشنو که عیان بینی

از خواب گران بیرون بیدار تمامی حال
بس خفته دلان بینی چون کهف دلان بی قال

از خواب گران عارف بیدار زمانی هان
فارغ ز سرا دنیا با توشه تقوایان

ولی اله بایبوردی

 

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (2):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا