🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 در راه اردبیل !

(ثبت: 229142) تیر 20, 1399 
در راه اردبیل !

 

” در راه اردبیل ”

اتوبوس ایران پیما زوزه کنان داشت گردنه حیران را با پیچ وخمهای فراوانش بالا می رفت و مثل پیرمرد چپقی همسایه مان که همراه سرفه های عمیقش دود از تمام سوراخهای سر و کله اش بیرون میزد از اگزوزش دود لوله می شد ومثل طناب بلند سیاهی به دنبال اتوبوس کشیده می شد .
بیشتر مسافران خواب بودند صدای یساری تا ته اتوبوس می رسید :
سپیده دم اومد و وقت رفتن
حرفی نداریم ما برای گفتن
هر چی که بوده بین ما تموم شد
اینجا برام نیست دیگه جای موندن
بوی سیگار وینستون چارخط راننده در اتوبوس پیچیده بود یقه اش تا وسط سینه باز بود و کپه ای سیم ظرفشویی از آن بیرون زده بود . موهایش جو گندمی بود و مثل یک پوست پرپشم وزوزی بره روی سرش با وزش باد جمع و پخش می شد .
سبیل پرپشتی داشت و حس خلبانی را داشت که در کابین هما نشسته و بین تهران و مونیخ پرواز می کند ، وقتی که فرمان را می چرخاند همزمان بالا تنه اش را کمی بلند می کرد و خودش را در جهت پیچ جاده می پیچاند .احمد اولین بارش بود که سوار اتوبوس شده بود و چند کیلومتر ابتدای مسیر را که از تهران حرکت کرده بودند بارها حالش بهم خورده و استفراغ کرده بود البته تنها احمد نبود که این تجربه را از سر گذرانده بود ، خیلی از مسافرین در این تجربه و حس و حال با او شریک بودند .
یک سال دیگر مانده بود تا احمد در کلاس اول ابتدایی نام نویسی کند و با وجود اینکه سواد نداشت اما از یک استعداد و توانایی فوق العاده برخوردار بود و برای خودش در درک شکل و طرح کلمات و جملات روی اشیاء و اجناس و خوراکیها به کشفیاتی نائل شده بود که بعدها در مدرسه خیلی به دردش خوردند .
با همه کودکی اش فهمیده بود هدف از این مسافرت ، تفریح و خوشگذرانی نیست و می روند تا در جایی خیلی دورتر از خانه شان کار کنند و لقمه نانی بدست آورند . با اینکه خوابش گرفته بود ولی به زحمت خودش را بیدار نگه می داشت تا زیباییهای طول مسیر و اطراف جاده را ببیند . پدرش اوسا ممد در خشت مالی برای خودش اسم ورسمی داشت ، کلاه تخت سیاهی سرش می گذاشت که منگوله کوچکی درست در وسط آن و بالطبع در مرکز سرش داشت ، سبیلش هیتلری بود و سیگار بیضی می کشید . بیشتر وقتها توی خودش بود و چند شیار عمیق با آنکه سن زیادی نداشت پیشانی اش را شخم زده بود . گاهی با خودش زیر لب حرف می زد و با مخاطب خیالی اش بحث می کرد . اهل دعوا نبود اما اگر تکه تکه اش می کردند زیر بار حرف زور نمی رفت و این خصلتش او را برای احمد و خانواده و حتی فامیل به قهرمانی دوست داشتنی تبدیل کرده بود . در صندلی اش فرو رفته بود و چشمهایش را بسته بود اما گمان بر خوابش نمی رفت .
مادرش ، همیشه در چشمهای درشت و زیبایش قطره های اشک آماده فرو ریختن داشت ، روسری گلدارش را روی خرمن موهای شبق گونش بسته بود و نگاهش را ول داده بود تا عمق دشتها و کوههای پشت شیشه پنحره اتوبوس ، اما حتم دارم که آنچه می دید دشتها و کوهها نبودند بلکه چیزهایی بودند که احمد نمیدانست چه بودند. احمد روی پاهای مادرش نشسته بود و گاهی بدون اینکه مادرش بفهمد به چشمهایش نگاه میکرد تا بتواند لحظه فرو غلتیدن مروارید را بر گونه اش ببیند .
رضا ، برادر بزرگ ، در صندلی پشت پدر و مادر نشسته بود و دو خواهرش نیز در کنارش بودند . او برای خودش جوانی شده بود دیگر ، با وجود اینکه خیلی به درس و مدرسه علاقه داشت اما پدرش هر بهار اورا از مدرسه بیرون می کشید و همراه خودش به نا کجاها برای خشت مالی می برد . او فقط توانسته بود دو سه زمستان را درس بخواند و با همین اندک آموزش ، سوادش از خیلی تحصیل کرده ها بیشتر بود . هر چه آموزگارانش پدرش را توجیه می کردند که این بچه درسش خوب است بگذار درس بخواند ، پدر توجهی نمی کرد و حرفی نمیزد ، فقط دست رضا را می گرفت و از مدرسه می برد . صدای ترانه یساری در اتوبوس پیچیده بود . رضا هم مثل راننده یقه پیراهنش را تا سینه باز کرده بود اما از سینه اش سیم ظرفشویی بیرون نزده بود . پشت لبهایش تازه سبز شده بود و تازگیها چیزی شبیه به عشق در جانش افتاده بود . روزی که از روستا می خواست راه بیفتد و به همین مسافرت اجباری برود ، فرشته مش علی تا دم رکاب مینی بوس آمده بود و گردنبندی که قرآن کوچکی در آن بود را یواشکی به رضا داده بود و خود قبل از اینکه اشکش رسوایش کند تند به عقب برگشته بود و بغضش را با خودش برده بود تا در پاییز آینده که رضا برگشت آنرا برای پیشوازش بریزد نه برای بدرقه اش . رضا گاهی یواشکی آنرا لمس می کرد و شده بود که احمد ببیند آنرا ماچ می کند .
دنیا ، خواهر بزرگتر، دو سه سال از رضا کوچکتر بود هنوز برایش خواستگار نیامده بود یا اگر آمده بود احمد بو نبرده بود وگرنه الآن پته اش را روی آب ریخته بود . دنیا آمده بود تا لباسها و ظرفها را بشوید ، غذا آماده کند و خانه را جارو بزند . چشمهای سبز رنگی داشت که با موهای بورش تقریبا ست بودند . احمد از اینکه
خواهر جوانش به جای درس خواندن و آموزشهای دیگر دیدن ، آمده بود تا همراه خانواده دسته جمعی در کارگاه آجر پزی کار کند و جلو چشم هر کس و ناکس باشد غیرت کودکانه اش به جوش آمده بود اما کی به احمد محل می گذاشت ؟
خواهر کوچکتر هنوز دو سالش کامل نشده بود و نمی توانست بایستد و راه برود ، دستش را روی زمین می گذاشت و باسنش را روی زمین سُر می داد . هنگام استراحت مادر از کار ، خواهر کوچک که چهره ای چون گل داشت به سینه اش می چسبید و تا وقتی که مادر برای استراحت نشسته بود شیر می خورد . احمد بسیاری اوقات ، او را به سختی بغل می کرد و لپهای تپلش را ماچ باران می کرد تا جائیکه گاهی بگریه می افتاد .
زندگی و کار در شهری که بسیار دور از محل زندگی خانواده اوسا ممد بود و ندانستن زبان ترکی و دوری از فامیل و آشناها آنها را می آزرد . همه امید خانواده به سلامت و ماهیچه های آنها بستگی داشت . بویژه روی زور و توان و بازوان رضا حساب خاصی باز شده بود . روزهای جمعه که کارگران محلی به تفریح و سینما و دیدن فامیل می رفتند برای خانواده غریب ما تلخ و خسته کننده بود .

************************

اتوبوس به پایان مسیر رسید و خانواده پیاده شدند . دیگر نه پدری با سبیل هیتلری و نه مادری با اشکهای مرواریدی همراه خانواده است . دنیا ، دنیایش قشنگ نشد و آن چهره چون گل ، طراوتش کاسته و رضا ، خود پدری شده است که گاهی با خود زیر لب زمزمه می کند و دور نیست که کلاهی تخت و سیاه رنگ بر سر گذارد .
احمد انگار هزار تا ، پنجاه سال ، زیسته است . از ادراک اشراقی اش نتوانست بهره ای ببرد و انگار از پنج سالگی به پنجاه سالگی و از پنجاه سالگی به پنج سالگی بارها جهیده و فرو افتاده . این دور فلسفی کی به کشف و شهودی خط سومی منجر خواهد شد خدا می داند .

 

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (3):

نظرها
  1. لب مریزاد جناب سیاوشی عزیز
    قلم شما در توصیف بسیار قوی ست
    و عمده ی بار هنر رمان نویسی و داستان نویسی بر روی دوش توصیف هست .

    🌹👏👏👏🌺🌺

  2. محمد یزدانی

    تیر 20, 1399

    درودتان جناب سیاوشی شاعر نویسنده ی اندیشمند
    با اشتیاق خواندم و لذت بردم شخصیت های داستان باور پذیر و واقعی هستند فضاسازی عالی و پایان بندی با تکنیک شکست زمان موفق است
    🌺🌸🌺🌸🌺

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا