🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 درد

(ثبت: 243660) آذر 28, 1400 
درد

 

شهر را مه در آغوش کشیده بود
نسیم سردی می وزید،تازه باران بند آمده بود،هق هق ابر ها تمام شده بود!
کبریت زد تا روشن کند،آه سردش شعله بی جان کبریت را میراند. خواست دوباره کبریت بکشد،نم کشیده بود.
چشم هایم به لب هایش دوخته شده بود. من به او می نگریستم یا او در من می نگریست نمی دانم!
نفس عمیقی کشید. چنان سرد که سرو کمر خم می کرد… و چنان گرم که نیستان جان شعله ور می شد…
-غروب غلغله ی غمه…اونم تو شبای سیاه و طولانی زمستون
دل دل می کرد…
-زندگی آونگ رنج و درده…و آرامش اینجا توهم یه سایه‌ست…
نگاهم مات مانده بود…نه…نگاهم در نفس های سردش یخ زده بود!
-میدونی تهش هیچکی نه رفیق نه حتی کسی که دوسش داریم… انگار حرفش رو خورد ولی تو گلوش گیر کرده بود با صدایی سراسر ابری ادامه داد…

-علاقه و احترام و امنیت پیشکش! در نهایت ما فقط کسیو می خوایم که کمتر رنجمون بده…

عینک ته استکانیشو گذاشت…حالا دیگه حسابی تاریک شده بود…باد هم زوزه می کشید…سایه ای در میان تاریکی! رفت و گُم شد…
و من فقط نگاهش می کردم… در چکاچاک یادم و حرف هایش زمزمه ای پیچید…
نغمه ای که انگار از “او” جا مانده بود…”در جام فلک باده بی دردسری نیست”

 

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (3):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا