🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 کاغذ مچاله…موجی

(ثبت: 7630) فروردین 29, 1395 

کاغذای مچاله رو جمع کرد،گفت:بیا بازی !

کلافه بودم ،با ناراحتی گفتم :آخه بابا.

گفت : وقت اینو داری بعدا بهترین متنو بنویسی.

با این حرفش استرسم کم شد.گفتم چشم

سطل کوچولوی گوشه ی اتاق رو اورد گذاشت وسط اتاق،فاصله گرفت از سطل و گفت :

بشین کنار من.این کاغذا رو می بینی! نذاشتم حرفشو کامل کنه،با ذوق گفتم آره بابا باید شوت  کنیم تو سطل… تو بازنده ای.

خندید…

صدای مامان از آشپزخونه تو اتاق پیچید…خونه رو به هم نریزییییدا.

من می خندیدم به هر حرکت بابا وقت شوت کردن کاغذایی که شوت نمی کرد.

درست با اولین پرتاب،پدر منفجر شد.

مینا امینی

نظرها 12 
  1. بهزاد بیات فرد

    فروردین 30, 1395

    باسلام و عرض ادب خدمت خواهر بزرگوارم خانم امينى.

    متنتون يا داستان كوتاهتون يا همون كه ما ترك هاميگيم(ناغيل)شما خيلى خوب شروع شد،تصوير زيبايي داشت ولى آخرش (  ادراك مطلب و ادراك داستان رو كم كرديد،داستان يا متن كوتاه بايد طورى باشه كه در درجه اول خواننده اون رو بفهمه و بعد باور كنه.خيلى زود متن رو تموم كرديد و اجازه نداديد بيشتر ادامه پيدا كنه.)ولى واقعا زيبا و قابل ستايش هست.

    با تشكر فراوان

    • مينا امينی

      فروردین 30, 1395

      درودها شاعر گرامی

      خوش امدید به جمع شعرپاکی ها 

      سپاس از مهر و توجهتون

      نقد شما باعث پیشرفت منه و بابت این موضوع از شما سپاسگزارم…

      مشکل اینجاست که من درست مثله بعضی شعرهام دوست دارم داستانای کوتاهم هم یک ضربه ی پایان کار داشته باشه.

      بازم ممنونمم از شما 

      و حتما تو کار بعدی لحاظ میشه

      مانا باشید و موفق

    • نگار حسن زاده

      فروردین 30, 1395

      سلام و درود بزرگوار

      خوش آمدید

      خیر مقدم عرض می کنم

      چه خوب که آغاز حضورتون با نظری سازنده و ارزشمند همراه بود

      موفق و پیروز باشید

  2. طارق خراسانی

    فروردین 30, 1395

    سلام مینا جان

    این دلنوشته ات  خاطره ای را برای من زنده کرد که خواندنش خالی از لطف نیست

    22بهمن 55 رفتم خدمت … 22 بهمن 57 خدمتم تمام شد…

    اواخر خدمت تهران و در وزارت جنگ بودم

    بخش  خدمات درمانی

    یعنی نیروهای نظامی که خود یا افراد تحت تکفل آنان می رفتند دکتر و درمان می شدند بخشی از هزینه ی درمان را ما بر طبق قوانینی چک می کشیدیم و به آنان جهت دریافت وجه تقدیم می کردیم.

    من کارهایم را به سرعت انجام می دادم  بگونه ای که همیشه در روز دوساعت وقت اضافه می آوردم .

    خب بیکار می شدم و امان از بیکاری…

    یک لوله ی خروجی دود کش بخاری دیدم سریع رفتم دریچه اش را باز کردم.

    کاغذ باطله های ماشیم حساب را مچاله کرده و بطرف آن سوراخ بخاری شلیک کردم .

    شش نفر وظیفه تو اون اطاق بودیم .

    اونا هم  مثل من کارهاشون رو بسرعت انجام میدادن و در اطاق را می بستیم و شلیک به سوراخ لوله بخاری شر وع میشد. این کار یک ورزش و سرگرمی برای همه شده بود .

    یک روز تیمسار سرپرست قسمت ما بی خبر وارد شد …فکر می کنی چه اتفاقی افتاد؟

    دست ها رو هوا … آماده شلیک کاغذ های مچاله … ناگهان دست ها پایین آمد … نگاه ها به زمین دوخته شد…

    تیمسار به همراه خود گفت : تمام این افراد یک هفته تشریف ببرند بازداشتگاه…

    در پناه خدا شاد زی…………………………………………………………………………

    • مينا امينی

      فروردین 30, 1395

      آفرین تیمسار 

      منو نکشید استاد که 

      خو خدمت این تنبیه ها رو داره 

      مانا باشید استاد خوبی ها

      ماناا باشید و موفق 

    • نگار حسن زاده

      فروردین 30, 1395

      سلام پدرم

      چه خاطره جالبی

  3. نگار حسن زاده

    فروردین 30, 1395

    سلام عزیزم

    داستان زیبایی بود

    مرحبا

    موفق باشی

    • مينا امينی

      فروردین 30, 1395

      درودها مهربانوی عزیزم

      ممنونم از مهر و لطفت

      مانا باشی و موفق

  4. محمدرضا لطفی

    اردیبهشت 2, 1395

    سلام

    قلمتان ستودنی است

    اگر تمایل داشتید یک نظر کلی عرض می کنم

    برای تمان آثار اگر لحاظ شود خوب است 

    وصفی که نموده اید را به زبان محاوره ای نیاورید 

    تنها دیالوگ های کارکترها محاوره ای باشد خوب است

    نمونه:

    کاغذهای مچاله شده را جمع کرد

    سطل کوچک گوشه ی اطاق را آورد وسط اتاق گذاشت و از آن فاصله گرفت

    صدای مادرم از آشپزخانه در اتاق پیچید 

    و

    که در اغلب موارد دیالوکها آنطور که باید به زیبایی به زبان محاوره ای بکار رفته اند و قابل ستایشند

    باردیگر قلمتان را تحسین می کنم

    • مينا امينی

      اردیبهشت 3, 1395

      درودهااا استاد عزیزم 

      ممنونم از نظر سازنده تون 

      به چشم 

  5. ابراهیم زحمت کش

    اردیبهشت 18, 1395

  6. زیبا و شاعرانه احسنت

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا