🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
کاغذای مچاله رو جمع کرد،گفت:بیا بازی !
کلافه بودم ،با ناراحتی گفتم :آخه بابا.
گفت : وقت اینو داری بعدا بهترین متنو بنویسی.
با این حرفش استرسم کم شد.گفتم چشم
سطل کوچولوی گوشه ی اتاق رو اورد گذاشت وسط اتاق،فاصله گرفت از سطل و گفت :
بشین کنار من.این کاغذا رو می بینی! نذاشتم حرفشو کامل کنه،با ذوق گفتم آره بابا باید شوت کنیم تو سطل… تو بازنده ای.
خندید…
صدای مامان از آشپزخونه تو اتاق پیچید…خونه رو به هم نریزییییدا.
من می خندیدم به هر حرکت بابا وقت شوت کردن کاغذایی که شوت نمی کرد.
درست با اولین پرتاب،پدر منفجر شد.
مینا امینی
کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (8):
فروردین 30, 1395
باسلام و عرض ادب خدمت خواهر بزرگوارم خانم امينى.
متنتون يا داستان كوتاهتون يا همون كه ما ترك هاميگيم(ناغيل)شما خيلى خوب شروع شد،تصوير زيبايي داشت ولى آخرش ( ادراك مطلب و ادراك داستان رو كم كرديد،داستان يا متن كوتاه بايد طورى باشه كه در درجه اول خواننده اون رو بفهمه و بعد باور كنه.خيلى زود متن رو تموم كرديد و اجازه نداديد بيشتر ادامه پيدا كنه.)ولى واقعا زيبا و قابل ستايش هست.
با تشكر فراوان
پاسخ
فروردین 30, 1395
درودها شاعر گرامی
خوش امدید به جمع شعرپاکی ها
سپاس از مهر و توجهتون
نقد شما باعث پیشرفت منه و بابت این موضوع از شما سپاسگزارم…
مشکل اینجاست که من درست مثله بعضی شعرهام دوست دارم داستانای کوتاهم هم یک ضربه ی پایان کار داشته باشه.
بازم ممنونمم از شما
و حتما تو کار بعدی لحاظ میشه
مانا باشید و موفق
پاسخ
فروردین 30, 1395
سلام و درود بزرگوار
خوش آمدید
خیر مقدم عرض می کنم
چه خوب که آغاز حضورتون با نظری سازنده و ارزشمند همراه بود
موفق و پیروز باشید
پاسخ
فروردین 30, 1395
سلام مینا جان
این دلنوشته ات خاطره ای را برای من زنده کرد که خواندنش خالی از لطف نیست
22بهمن 55 رفتم خدمت … 22 بهمن 57 خدمتم تمام شد…
اواخر خدمت تهران و در وزارت جنگ بودم
بخش خدمات درمانی
یعنی نیروهای نظامی که خود یا افراد تحت تکفل آنان می رفتند دکتر و درمان می شدند بخشی از هزینه ی درمان را ما بر طبق قوانینی چک می کشیدیم و به آنان جهت دریافت وجه تقدیم می کردیم.
من کارهایم را به سرعت انجام می دادم بگونه ای که همیشه در روز دوساعت وقت اضافه می آوردم .
خب بیکار می شدم و امان از بیکاری…
یک لوله ی خروجی دود کش بخاری دیدم سریع رفتم دریچه اش را باز کردم.
کاغذ باطله های ماشیم حساب را مچاله کرده و بطرف آن سوراخ بخاری شلیک کردم .
شش نفر وظیفه تو اون اطاق بودیم .
اونا هم مثل من کارهاشون رو بسرعت انجام میدادن و در اطاق را می بستیم و شلیک به سوراخ لوله بخاری شر وع میشد. این کار یک ورزش و سرگرمی برای همه شده بود .
یک روز تیمسار سرپرست قسمت ما بی خبر وارد شد …فکر می کنی چه اتفاقی افتاد؟
دست ها رو هوا … آماده شلیک کاغذ های مچاله … ناگهان دست ها پایین آمد … نگاه ها به زمین دوخته شد…
تیمسار به همراه خود گفت : تمام این افراد یک هفته تشریف ببرند بازداشتگاه…
در پناه خدا شاد زی…………………………………………………………………………
پاسخ
فروردین 30, 1395
آفرین تیمسار
منو نکشید استاد که
خو خدمت این تنبیه ها رو داره
مانا باشید استاد خوبی ها
ماناا باشید و موفق
پاسخ
فروردین 30, 1395
سلام پدرم
چه خاطره جالبی
پاسخ
فروردین 30, 1395
سلام عزیزم
داستان زیبایی بود
مرحبا
موفق باشی
پاسخ
فروردین 30, 1395
درودها مهربانوی عزیزم
ممنونم از مهر و لطفت
مانا باشی و موفق
پاسخ
اردیبهشت 2, 1395
سلام
قلمتان ستودنی است
اگر تمایل داشتید یک نظر کلی عرض می کنم
برای تمان آثار اگر لحاظ شود خوب است
وصفی که نموده اید را به زبان محاوره ای نیاورید
تنها دیالوگ های کارکترها محاوره ای باشد خوب است
نمونه:
کاغذهای مچاله شده را جمع کرد
سطل کوچک گوشه ی اطاق را آورد وسط اتاق گذاشت و از آن فاصله گرفت
صدای مادرم از آشپزخانه در اتاق پیچید
و
که در اغلب موارد دیالوکها آنطور که باید به زیبایی به زبان محاوره ای بکار رفته اند و قابل ستایشند
باردیگر قلمتان را تحسین می کنم
پاسخ
اردیبهشت 3, 1395
درودهااا استاد عزیزم
ممنونم از نظر سازنده تون
به چشم
پاسخ
اردیبهشت 18, 1395
پاسخ
مهر 3, 1398
زیبا و شاعرانه احسنت
پاسخ
بستن فرم