🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بیوگرافی مجید مصطفوی (ماجد)
تاریخ تولد: 13570214
جنسیت: مرد
شهر: مشهد مقدس
بیوگرافی: متولد شهرستان فردوس در جنوب خراسان (همسایه با طبس)فرزند مرحوم سید حسین مصطفوی از شعرای پرآوازه خطه خراسان قبل از دهه پنجاه ،از نوجوانی شعر میگویم علاوه بر اشعار فراوان جدی در قالب های نو و قدیم ،داستان های کوتاه چاپ شده در جراید کشور در دهه شصت و اشعار طنز که برخی در گل آقا به چاپ رسیده و یک فیلنامه ثبت شده در انجمن فیلنامه نویسان تهران از جمله فعالیت های ادبی من است.هشت سال مدیر روابط عمومی بوده ام. تخلص : (ماجد)
آخرین اشعار مجید مصطفوی (ماجد)

تنهایی2

مجید مصطفوی (ماجد) 10 اسفند 1401

 

با امواج مبهم خاطره

سپید

خوانش: 131

سپاس: 4

تعداد نظر: 4

رفتن!

مجید مصطفوی (ماجد) 05 اسفند 1401

تو را بیاد میآورم

با خرمنی از موهایت

سپید

خوانش: 107

سپاس: 1

تعداد نظر: 4

تنهایی

مجید مصطفوی (ماجد) 02 اسفند 1401

 

دیده بر جام نگاهت داشتم روز نخست

تک بیت

خوانش: 92

سپاس: 2

تعداد نظر: 4

عطر خاطرات

مجید مصطفوی (ماجد) 13 بهمن 1401

 

صدایت

سپید

خوانش: 190

سپاس: 2

تعداد نظر: 2

حضرت دریا

مجید مصطفوی (ماجد) 28 مرداد 1399

 

در آغوشم گیر حضرت دریا !

سپید

خوانش: 730

سپاس: 4

تعداد نظر: 4

آخرین نوشته های ادبی مجید مصطفوی (ماجد)

صبح روسیاه!

مجید مصطفوی (ماجد) 11 فروردین 1403

صبح روسیاه!

داستانک

خوانش: 24

سپاس: 0

لبخند تلخ (داستانکی بر اساس یک خاطره واقعی)

مجید مصطفوی (ماجد) 21 بهمن 1401

احساس خستگی میکردم. پاهام نای راه رفتن نداشت. به اطراف نگاه کردم تا جایی را برای نشستن پیدا کنم. اینجا مسیرش طوری بود که باید حتما یه مقداری رو پیاده میرفتم. چشمم به پارکی افتاد که نزدیک میدون رسالت بود و تصمیم گرفتم چند دقیقه اونجا بشینم و خستگی در کنم. تا ازین ور خیابون بخوام برم اونور خیابون سرسام گرفتم بسکه صدا بود. صدای بوق صدای موتور و …چقدرم این حوالی عوض شده بود. چقدر تهران بزرگ شده و البته پر سرصداتر و آلوده تر. بالاخره رسیدم و روی نیمکتی نشستم و همونطور که توی سرم هزار تا فکر چرخ میخورد به جلو خیره شدم. چقدر این محل آشنا بود برام. ناخوداگاه کبوتر خیالم به پرواز درآمد و رفت به سالها قبل که همین نزدیکی جایی همین حوالی کنار میدون رسالت با حسین نشسته بودیم و حرف میزدیم…

گفتم: حسین به چی فکر میکنی؟ پک غلیظی به سیگار زد و گفت: هیچی همینطوری. گفتم: فکر میکردی یه روز با هم بیایم تهران گفت: خب ما خیلی جاها با هم رفتیم اینم روش خندیدم و گفتم: اما اینجا تهرونه. تهرون تهرون که میگن همینجاستا. لبخند ریزی زد و گفت: آره خب.

خوانش: 351

سپاس: 1