🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
مُرکّب در مُرکّبدان ِ سربی رنگ میبازد
و َتو بیتاب میباری
که من این قصّه را با آب بنگارم
.
ببار از لای انگشتانِ باریکت
بخوان از سرخیِ چشمان رودی خشک
که روزی در دل این کوه، آبی بود
.
چه ابری روی دوشت هست
چه برقی در نگاهت، میشکافد آسمانها را
چو خورشیدی که پشتش رعد میتازد
میانِ وحشتِ مردم …
.
بگو از بادهای راز و ِمه، از بادهای گرم
بگو از خشکیِ انگور …
بگو از خوشه ها در … زار
.
بگو مادر بزرگِ سنگهای ِ مخملین ِ کوه!
چه از تاریخ ِ دهشتبارِ انسان
خفته در این پرت … گاهان است؟
.
بگو من قصههایت را خریدارم …
.
[تمام ِ کورهراه ِ تند ِ پیچاپیچ
تمام ِ تابلوهای “مرگ در پیش است”
تمام ِ جاده را من تا – شنیدن از تو – پیمودم]
چرا بیآب میباری؟
خدای خون و، خونراهه!
بگو… حتی صدای تیغهایت را خریدارم]
.
ولی افسوس… تا من از تو بنویسم؛
مرکّب در مرکّبدان ِ سُربی خشک خواهد شد.
#فریبا_نوری
دهم مرداد نود و پنج
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (6):
شهریور 28, 1397
درود بر شما بانو نوری گرامی
زنده باشید
زیبا سرودید
پاسخ
شهریور 28, 1397
آفرینتان باد
لذت بردم و آموختم
مانا باشید
پاسخ
بستن فرم