🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 به سربازان وطن…

(ثبت: 213197) مرداد 17, 1398 
به سربازان وطن…

«به نام خدا»

پیچید حلقه ای اشک، در چشمهای «مادر»
قرآن و کاسه ای آب، در آن گُلی شناور

اشکش دوید از چشم، غلتان به گونه هایش
از اشکهایِ مادر؛ لرزید هر دو پایش

سرباز بود و راهی، غربت در انتظارش
رُخسارِ زرد رنگش، گویایِ حالِ زارش

بوسید دست مادر، بوئید چادرش را…
آنگه نوازشی کرد، موهای خواهرش را

چشمش به چشمِ بابا، افتاد و گفت بدرود
دلتنگِ من نباشید، می آیم از سفر زود

دلشوره ای به جانِ؛ بابا و مادر افتاد
حالی غریب ناگاه؛ در قلبِ خواهر افتاد

با دست های مادر، قرآن گرفت بر سر
پیوسته ذکر میگفت، در لحظه های آخر

از سر کلاه برداشت، در آسمان تکان داد
بغضش گرفت اما؛ مردانگی نشان داد

بدرود گفت و گم گشت، در کوچه پشتِ دیوار
پاشید کاسه ای آب، مادر؛ به عشقِ دیدار ‍

آشفته بود مادر ، در خانه مدتی چند…
تا اینکه با خبر شد، از حال و روز فرزند

سربازهای خوشحال، با خنده های بسیار…
نو میکنند « فردا »، با اهلِ خانه دیدار !

بستند بار خود را، آماده و مُهَیّا ؛
پر شور و با طراوت، غافل ز کارِ دنیا !‍

عکسی گرفت سرباز، با جمعِ دوستانش
تا سالها بماند، یادی از آن زمانش

راهی شدند با هم، دلشاد سوی خانه
اما هزار افسوس، از جورِ این زمانه

در نیمه های آن شب، با آرزوی دیدار
در کام مرگ رفتند، گلهایِ خواب و بیدار

چشم انتظارِ « سرباز »، بودند اهلِ منزل
اما خبر نیامد، دلشوره گشت حاصل

خشکید چشم مادر ، بر راه تا بیاید
با حسِ مادرانه ، فهمیده بود شاید !

اما سخن نمیگفت، در اوجِ بیقراری…
قلبش گواه میداد ؛ «دیگر پسر نداری»! ‍

هرگز گمان نمیکرد ، دیدارِ آخرین بود!
دستِ اَجل چه غَدّار ، پیوسته در کمین بود!

گفتند در خبرها ؛ پیش از بیانِ هر چیز…
« یک اتفاقِ جانکاه، در پیچهایِ ؛ نِی ریز »

شرحِ خبر چنین بود ؛ « سربازهای ناکام…
تا قَعرِ دَرِه رفتند، در راهِ بی سرانجام ! »

افسانه ی حیات است، از آن گلایه ای نیست
تسلیم راهِ چاره ست، وقتی که چاره ای نیست

غمگین نباش مادر… از فتنه های دنیا
زیرا که از سرآغاز ؛ دنیا نبوده زیبا !

دادی اگر تو از کف ؛ سروی بلند قامت
هستیم در کنارت ، ای کوهِ استقامت

سربازهای این خاک ؛ مارا برادرانند…
هم؛ افتخارِ «ایران»، هم؛ فَخرِ مادرانند

پرپر شدند گلها، سربازهای ناکام ؛
نفرین بر این زمانه، نفرین به جورِ ایام!

حالا از آن جوانان، با آن امیدواری…
چیزی نمانده غیر از؛ «یک عکسِ یادگاری». ‍

«مهران اسدپور»

 

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):