🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 تنفس زن

(ثبت: 269874) خرداد 3, 1403 

 

در نیاز روشن آغوش
پیش از تنفس زن
پنداری از نماز بود
شعرها به حرمت همین هوا
حوالی حادثه ای می گشتند
و ساق های بلند سروده ای
در سماوات بی سجل
تخمه ی گناهی را می کاشتند
آه از آن حدیثی که در گوش نور خواندند
و حکایتی به گاه گلو گرفتگی
در آسمان چشمی پنهان شد
و ابیات سپید
تا تولد اشک
تنها ماندند
چونان غریب است شعر سپید
که چشمان تو در بغض
که لبهای تو در رنگ
گونه های تو در شرم
و خداوندگار من، در کفر
پیش از تنفس زن
زمان بر سرانگشت پا
دست بر مخیله ی خضر نبرد
آدم از شاخه ی هیچ
سیب نچید
پیش از تنفس زن
خبر از آدمیزادم نیست
بگذار بگذریم!!
و باز بگویم الثیاچیزی یادم نیست

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):

نقدها
  1. مهرداد مانا

    خرداد 3, 1403

    سه مورد را می توان از این شعر باشعور بیرون کشید . یعنی سه مورد را بیرون می کشم و موارد دیگر را چشم می پوشم : زن و زمان و زمانه

    ۱- زمان : در باورهای شاعر زمان یا وجود ندارد و یا وجودش مظروف است . یعنی مختار و مستقل نیست . بلکه تابع ظرف و ظرفیتی ست که تو برایش منظور کرده ای . زمان این شعر نیز زمانی ست که ما فکر می کنیم از وقت آن گذشته است یعنی پیش از آفریدن زن که ظاهرا همه ی قوانین سر جایش بودند . نماز بود ( اگرچه به شکلی پنداری ) و فرشتگان که در پس پرده ی کلمات به امورات سماوی خود مشغول بودند . اما همین زمان به گاه خضر ، کش می آید و ناگاه حضورش را می گستراند . شاعر می خواهد پلی از گذشته به اینک بزند و بعد به آتیه پرواز کند . زمان خمیری ست در دست شاعر که خم می شود و حتا می شکند .

    ۲- زن :
    اما عنصر زن که می آید، مقتضیات نیز تغییر می کنند . زن سبب ساز شعر است و سبب ساز گناه نخستین ، و سبب ساز عصیان ، و سبب ساز آدمیت ! پیش از تنفس او ، هیچ یک از این ها نبوده . در واقع شاعر زن را آغاز جهان می داند . جهانی که محسوس است و ادراک می شود

    ۳- زمانه : اما تز و آنتی تز در نگاهی دیالکتیکی به سنتز تبدیل می شوند . حالا انسان به فراموشی رسیده است . چرا که زن را گم کرده است . و آدمیت دقیقا از همینجا بی رنگ می شود . زن برای مجید قلیچ خانی همچنان الثیاست که اگرچه نماد و نمود حقیقت است ، اما واقعیت نیز با اوست . او که نباشد ، بهانه ای برای سرودن و بودن هم نیست . و این ” بگذار بگذریم ” نیز از سر ناچاری ست . چرا که برای ماندن باید دلیلی داشت و این دلیل حالا در دست شاعر نیست. و انسان به بیگانگی _ از نوع آلبرکامویی _ می رسد . و شاعر می داند که این بیگانگی شبیه بیگانگی شرم است بر گونه / خداست در گناه / رنگ است بر لب و چشم است در بغض .

    اما شعر مجید _ که ما و دوستانش به قهوه ی قلیچ می شناسیم _ شعری ست همواره تلخ و تاریک . که باید تلخی اش را چشید تا به شیرینی ادراکش دست یافت . و از تاریکی اش گذشت تا به انوارش رسید . شعر او درب باغ سبز نیست که درونش باری و برگی نباشد ، اتفاقا درب سوخته و پوسیده ای ست که اگر از آن وارد شویم ، به مطلوب خواهیم رسید . لوکیشن‌ها همیشه در شعر مجید قلیچ خانی ، ترسناک و تاریک و مایوس هستند . اما آن کس به امنیت و لبخند می رسد که از این پوسته ها گذر کند . چرا که اگر خوب بنگریم ، حقیقت نیز چنین شمایلی دارد .

    • مجید قلیچ خانی

      خرداد 3, 1403

      یکی را سخن میگویم از پیش
      پیش از آن که تلخه ی گرم درد
      از مرداب چشمی جریان گیرد به رود
      پیش از آن هنگامه ها
      که کلاه ها روییده باشند
      من نیز روزی
      در خاک خسته ی سینه ی زنی رسته بودم
      در این ظلام زمستانی سرد
      در این دود
      در این گیج‌ منگ و مست
      هیچت از آن تاریخ بی تکرار و طلایی
      خاطرت هست؟

    • حدیث عبدلی

      خرداد 3, 1403

      سلام ودرود به جناب قلیچ خانی و جناب مانای مهربان…🧚‍♂
      همانطور که مانای عزیز فرمودند؛
      شعرهای این صفحه پتانسیل زیادی دارند برای فهم بیشتر و حرف زدن…
      منم متوجه هستم
      که زن در شعر مجید قلیچ خانی جنسیت نداره و حقیقت داره .
      اینطور فکر می کنم که حقیقت برای شاعر به شکل مونث است
      و تلاش او برای رسیدن به زن یا برای ستایش کردن زن ( الثیا ) در واقع،
      ستایش حقیقت است.
      ولی سوال اینجاست که آیا الثیا شاعر رو می سازه و یا شاعر الثیا رو؟
      یعنی مانا آفریننده گلاله است
      یا گلاله مانا رو ساخته؟!
      این جا بحث زمان را پیش کشیدی و منم علاقمند به این بحثم که شاید زمان و حقیقت و زن هر سه تاشون یک چیز باشند و سه صورت از یک جسم یا اینطور بگم سه صورت از یک روح…
      اگر زمان و زن را یکی بدانیم ممکن است مرد و مکان نیز در طرف دیگه قرار بگیرند
      و به یک نتیجه شاعرانه برسیم.
      و اینکه گفتی لوکیشن های شعر مجید تاریک و ترسناک هستند.
      در نگاه اول شاید اینجور به نظر برسند ام مگر نه اینکه ترس از جهل میاد؟
      و اگه آدم به چیزی آشنا باشه دیگه ازش نمیترسه؟!
      شعرهای مجید قلیچ خانی هم اینطور هستن یعنی راهی به سمت دانستن فلسفی باز میکنن و دقیقا هم فلسفه اینطور هست که ممکنه اولش تاریک و ترسناک باشه…
      شعر مجید هم فلسفه داره و هم فیزیک
      و تنها راه عبور از دلهره اولیه شان اینه باهاشون انس بگیری…
      و راستی آخر شعر شاعر میگه؛
      از آدمیزاد چیزی به یادم نمانده
      که فکر کنم این را نیز می شود
      جداگانه در موردش حرف زد.
      کاری که از من برنمیاد و باز دست خودتو میبوسه…
      به راستی که زن ذات زندگی ست
      نه به غزل نه به سپید
      نه به هر چهار پاره ای
      محدود نمیشه…
      زن را باید زندگی کرد…
      شاعرانگی هایتان مستدام.

      • مجید قلیچ خانی

        خرداد 3, 1403

        چه درختان سیاهی
        چه پلیده سایه هاشان
        میوه ای نیست
        وگر هست
        بسته کام است
        نربوده است
        پای احساس کسی را چاله
        دار زیاد است
        هرکجا پا بنهی
        اندر این خلوت خاموش خزانی
        بسته دام است
        چه مرموز است حلزون در باغ
        وقتی برگی نیست
        زیستن اتلاف انرژیست
        این مردن ها هم شکل مرگی نیست
        چه باران کثیفی ست اینجا
        باغ درمه
        خورشید بی عار
        و خروسی که ندارد بانگ
        بیدها بی برگ
        چناران خسته
        واعظان
        هم پیاله های تمساح اند
        شعر ها
        بار دار درد مرد اند
        رقص ها
        در باغ گل الوده ی مه آلود
        راویان زن و بیهودگی اندام اند
        چه دوران غریبی ست اینجا

نظرها
  1. حمید گیوه چیان

    خرداد 3, 1403

    درود بر جناب قلیچ خانی بزرگوار، مانای عزیز و بانو عبدلی گرانمهر
    ضمن سپاس از شاعر این اثر زیبا از دو عزیزی که با تحلیل شعر بر درک بهتر و ارزشمندی شعر کمک کرده اند سپاسگزاری می‌کنم و ممنونم که با اینکار در بالا بردن آگاهی بنده و دوستان علاقه‌مند نقش بسزایی ایفا می‌کنند.
    درود بر شما و شاد و سلامت باشید.
    🙏🙏🙏💐💐💐

    • مجید قلیچ خانی

      خرداد 3, 1403

      چشم بگشا
      بر سینه ی مسلول سکوت
      تلخی ماه از سرفه ی آسمان پیداست

  2. Arezou🍃

    خرداد 4, 1403

    باور کن شب اگر شب شد به کوچ از کوچه ی چشم تو فکر کرد‌..‌.
    قلمتون زرین عزیزجاانم♥️

    • مجید قلیچ خانی

      خرداد 4, 1403

      آری ،رز ها خوش اقبال بودند
      که دستمال سرخ سرشان بوی خون نمیداد!!
      گل های ختمی
      در خاتمه ی نگاه ما مسدود شدند
      سنگ ها زیر پای ما کودکی کردند
      و کفش ها در مسیر صداقت ما
      مفقود شدند!!
      چشم هایمان به راه معشوقه گان بود
      به در بود در آن دیرهنگامه ی دردناک
      که انجیر های فردا
      از شاخه افتادند
      مجروح شدند
      کور شدند🌹

  3. مهدی سیدحسینی

    خرداد 12, 1403

    درود بر شما
    با آرزوی توفیق الهی
    🌹🌹

    • مجید قلیچ خانی

      خرداد 12, 1403

      رویایی در سرم پژمرد
      رویایی که بس بی قواره بود
      چنان جبه ی جیری
      بر تن مترسک جالیز
      آه که حوصله ی شعرم را
      سماجت مستور سربرد
      و کلمه از کوتاهی صدا شد سر ریز
      رویایی در سر تو پژمرد
      چنان باغی که زده اش آفت پاییز

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا