🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
آشنای اندوهناک من
آسیاب دیوانه شد
و
صدای شوخ چرخ های اش خوابید
سنگ ایستاده
کوره راه این جا پیچان است
– پشت پرچین یک باغچه بود که دیگر نیست –
تا چشم کار می کند بیشه است
کسی در زمین می گردد ؛
میان ماه و ما
روی سبزه های پامال شده
روی چمن های به خون آغشته
– دو شاهین – فریاد سر می دهند
که : مرگ مجالمان نخواهد داد …
تو دل کوه را نیز می لرزانی
بیا که میان بود و نبود
دستار سپید مردم چشم من
نگران شب پره هاست
که پیشاپیش خورشید آواز می خوانند
– خاموشی میان تپه ها چیز دیگری ست –
هوای صاف می لرزد
و گیسوی سبز جنگل
تر می شود بر دامن خشک من
– وقت شکار گذشته است –
] ………………. [
زنی با شمایل شمع به صحنه می آید.
چهارم آبان نود و پنج
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (5):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (7):