🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
آشنای اندوهناک من!
آسیاب دیوانه شد
وَ
صدای شوخ چرخ هایش خوابید!
سنگ ایستاده.
کورهراه اینجا پیچان است …
– پشت پرچین،
یک باغچه بود که دیگر نیست –
تا چشم کار می کند، بیشه است …
کسی در زمین میگردد
میان ماه و ما.
روی سبزههای پامال شده،
روی چمنهای به خون آغشته
– دو شاهین- فریاد سر میدهند که:
مرگ مجالمان نخواهد داد …
تو،
دل کوه را نیز میلرزانی
بیا که میان بود و نبود
دستار ِسپیدِ مردمِ چشمِ من،
نگران شبپره هاست
که پیشاپیشِ خورشید، آواز می خوانند!
– خاموشی میان تپهها چیز دیگری ست –
هوای آبیِ صاف و،
گیسوی سبز جنگل
تر میشود بر دامن خشک من.
.
.
.
زنی با شمایل و شمع به صحنه میآید …
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (8):
اسفند 2, 1397
پشت نان…
آسیاب است خانۀ جلّاد!
قلوه سنگی سست لنگ می خورْد
همچون دانته…
از درِ دوزخ امید می سترْد!
تقدیم به هوای صاف شعرتان
با سلام و احترام
🌹🙏
پاسخ
اسفند 2, 1397
درودتان
زیبا و عالی سروده اید
دستمریزاد
👏👏👏👏👏
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پاسخ
بستن فرم