🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
آمد به سوی خیمه ها تا بی سواراسب
شرمنده بودوداشت دوچشم اشکباراسب
هی شیهه می کشید که یعنی دلم شکست
هی گریه می نمود چو ابر بهاراسب
وقتی که بر زمین فتاداز زین سوار او
می کوفت سم به خاک،چه بی اختیاراسب
دستان به سوی آسمان می برده،ناله کرد
می گفت: آسمان! تو ازین غم ببار،اسب
ای اهل خیمه گشته ام من شرمسارتان
می گفت :بانگاه خودآن شرمساراسب
کی دیده روی نیزه یکی آفتاب را
کی دیده آفتاب که باشد سوار اسب
خورشیدرا چودید فرا نیزه می رود
سیاره وار می گشت برآن مداراسب
می گفت:«کاش آن زمان … گردون نگون شدی»
می ایستاد گردش لیل ونهار اسب
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):
مهر 18, 1395
درودبر شما
مأجور باشید
پاسخ
مهر 18, 1395
سلام جناب مهدی پور بزرگوار
سپاسگزارم ازاظهارلطف وحسن نظرحضرتعالی
سرافرازباشید
پاسخ
بستن فرم