🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
رفت
بسکه کوشیدم بیادت لحظه ها از یاد رفت
بسکه یاد از من نکردی لحظه ها بر باد رفت
صد خیابان سکوت از شهر تو جامانده ام
با دل دیوانه ای که با غم و فریاد رفت
آنکه می گفت: “ای عزیز نازنیم از غمت
بر سر شوریده ما هرچه باداباد”، رفت
گفته بودی با سرآغاز بهاران! می رسی
ماه فروردین گذشته و نیمه خرداد رفت
تو چه میدانی از احوالات آن صیدیکه خود
شد اسیر دانه و از خاطر صیاد رفت ؟
کاش می شد تا بدانی عاشقی دیوانه که
هر نفس در پای آن دردانه می افتاد رفت
شور شیرین داری اما کوهی از غم ساختی
گر چه خود دیدی در آخر آنچه با فرهاد رفت
♤♤♤
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (6):
اردیبهشت 17, 1403
تو چه میدانی از احوالات آن صیدیکه خود
شد اسیر دانه و از خاطر صیاد رفت ؟
جان جانان و سخن پرور من سلام
عالی ست🌹ج
پاسخ
اردیبهشت 17, 1403
درود مهندس جان
جسارتا کامنتی که برای جناب خراسانی گذاشتید در مورد ذره را خواندم. اینکه فرمودید ذره از موجودات خداست و نه خود خدا برایم جالب بود. ممکن است خواهش کنم اگر فرصت داشتید کمی مطلب را باز کنید. ممنون از لطفتان.
البته صرفا یک خواهش است و مصدّع اوقات شریف نمی شوم. هر وقت فرصت داشتید سپاسگزارتان خواهم بود.🙏🙏🙏❤️❤️❤️💐💐💐
پاسخ
بستن فرم