🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 «روزِگار روزی چند نخ سیگار می کِشد»

(ثبت: 254571) دی 15, 1401 

 

می گردم
تمامِ خطوطِ زبان را
در خطی که خطِ ریشِ کیش ها بود
و توریستِ حروفی گردشگر
که
در فرگشتِ انسان برگشت خوردند
من بودم
تو بودی
ولی او نبود
و گویا بودیم را سال هاست که از یاد برده ایم
بعید
یک ماضی از فوتوریسم آدم که آدمیّت خود را
از تاریخ نقلی گرفت
اما استمراری شد
بعید سرِ راهِ زندگی که سبزشد
چون تِ نداشت تبعید شد!
وبعید است زندگی به دورهای خود نزدیک باشد
زندگی نامِ دیگر قلم و قدم نیست
براین صفحه ی گریان بنویس
تا شاید دانای کلِ رمانی شدی
که
هرگز داستان نشد!
بگو می نویسیم
و جامعه ای که بیشتر می نویسد پیروز است
اما نویسنده تا نمی نویسد زنده است!
در کنارِ این میدان
حنجره ای از پنجره ای دارم
که
فریادش به سکوتی چند صدایی شبیه است
و انگشت هایی را فریاد می زند
که
مشت شده اند
مشت یک بُعد هنجارگریزانه دارد
و عادت که می کند
باشندگی های آداب را به سرزمین ادب می فرستد
بیا تا اِنگارهای جهان را رفتارمند کنیم
اِنگار کافه های شعر برای تلخی شعر کافی نیست
نمی خواهم
در کنارِ این همه می خواهم زندگی کنم
و نمی خواهم
میانِ حرف و ظرف حرفی باشد
و جهان در تازِگی های برف قرمز شود!
بیا تا با هم
به گورستانِ خیال سفری با حال کنیم
آنجا
آه را به نرخ روز می فروشند
و پیرهایی جوانی می کنند که
هرگز کودکانه کودک نشدند
از منظرِ
این نقطه ی آوانگارد که بر چشمِ کلمه
دونده ای قهار است
چه می توان گفت
آه انسان
هیچ می دانی
نقطه ها
به خاطرِ این که
دوست داشتند در هر جای کلمات که
می خواهند بنشینند اعدام شدند!
نگاهِ عاشقانه ای به مضمونِ تراژیک دارم
یک نگاهِ عمیق که در عتیق های زمان
با شگردی ایماژیست واقعی می شود
من بخشی از فکر خودم را چاپ نکرده ام
فکر پشت و رو ندارد
اما همیشه
مانندِ یک سکه پشتِ خود را رو نشان می دهد؟!
نمی شود به این جمع اعتماد کرد
به این جمع که هم جماعت است و هم اجتماع
و همیشه در کوچه های سیاسی
خودش را به صورت باز و بسته نشان می دهد!
وقتی دست های ما
به پاره های متن عادت ندارند
همیشه یک ستون برای تیترها و روتیرها بگذار
در حال و هوای شاه بودم که
نامه به آن اضافه شد
حالا
جنابِ حضرتِ فَر هستم
که
دوسی را از من گرفته اند!
این سکانس تلخ طعم شیرینی می دهد
و می خواهد
خودش را در سینما با سی نما نشان دهد
می خواهد بدون پلان
پله های آزادی را طی کند
می دانم
تو دوست داشتی
بازیگر شوی
و تمامِ کلمات را تا انتهای فصل به نمایش بگذاری
اما من
هرگز نمایشگر نبودم
فقط به تماشای شاخه ی سطر نشستم
که
در برخاسته های خود نشسته بود
فقط پدیده هایی را نگاه می کردم
که
ماهیتی استعاری داشتند
بیا در این جهان ِ ناپدیدار پدیدار شویم
و خودمان را
به فقرخانه ی اندیشه برسانیم
در آنجا
دو سیگارِ برگ سریک میز است
یکی سهم میز است که لباسی بورژوا دارد
و آن دیگر
تنها تن های تنِ ما را می کِشد
می کِشد
فکر می کنی
روزِگار روزی چند نخ سیگارمی کِشد
چند نخ از آدم را با بافتارِ فرهنگ می بافد
من گذاری از
گزاره های این نهادم که هم نهاد شدم
و تو
روایتی را روایت می کنی
که
راوی آن پل ریکور نیست
پراکندگی این متن چه فرقی با آکندگی فرامتن دارد
وقتی ما را
به سمتِ جنون های این جنوب سوق می دهد
که
سال هاست در چشمِ شیزوها
فرنیک شدند
کسی چه می داند
کلمات چگونه دو قطبی می شوند
و سلامتی اصولن به دست جنوبی می افتد
که
در یک ثانیه شمال اش
پایگان را بایگان می کند
کسی از حالِ سنگ ها خبر ندارد
سنگ اگر سنگین باشد
از احوالِ رنگ حالی می گیرد
همیشه سنگ
خودش را رنگارنگ در زندگی ما نشان می دهد
من از سنگ نمی ترسم
از رنگ هایی می ترسم
که
بر روی دیوارها سنگ ها را رنگ می کنند!
سقف برادر دیوار نیست
او دوستِ دیرینه ی آوار است
آوار که شدی
دیواری را به یاد آر که
برپیشانی آن نوشته اند:

دمکراسی از آنِ «آواز» است
چون
به حروف اش اجازه می دهد
تا «آزاد» باشند!

 

شعر از : عابدین پاپی(آرام)

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :

نظرها
  1. سیاوش آزاد

    دی 15, 1401

    سلام
    فرگشت انسان ظاهرا افسانه است
    دمکراسی در غرب قصه ی پر غصه ای است
    اثر به آزاد ختم شد آزاد باشید و عبد

  2. سلام و درود

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا