🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 باد نامِ مُستعارِ من است

(ثبت: 268830) فروردین 15, 1403 

 

من از
نژاد نَمْ نَمْ نَمْ که کودکانه مَنْ مَنْ مَنْ شد!
من فرزندِ تعارض که جوانی ام را باد به یَغما بُرد
باد نامِ مُستعارِ من است
نامِ خانوادگی آباد
که درمرگِ زندگی خودش شناورشد!
آه انسان
تو چقدر زود چقدردیر، دود می¬شوی
درروزگاهی که شبانگاهش به تاریکی جان سُپرد!
آه انسانِ آنسان؟
این سان عشق دلیلِ زندگی من بود
شوری شگفت انگیزکه لبریز شد!
عشق دوری نجُستن از مهربانی
شنیدنِ حرف یکی ازدیگر
و شادبودن
درچشمِ لبخندی که به خاطرِ اشک گریان است!
من خودم را
درهزاره های قبل از دیرینه ها شیرینه یافتم
سفری دشوار به چشمانِ پارکردم
وتو
آوای زنگ ها را چه بی رنگ خوش آهنگ می¬کنی
هلهله ی این غلغله چلچله وار
جماعت این فرد را سرد و زرد می¬کند!
من و تو
به لنگرگاهِ آفتاب امید بسته¬ایم
من وتو
پرنده¬ای دربهارکه بال های زمستانی اش را
جوانمردانه پیرکردند!
حالا هی بگو
هی هی هی هاهاها
از های های های زمستانِ این نسل
که
نیمی از پروازِخودش را نپریده است!
نیمی از نغمه های خودش را ننواخته است؟!
من نیمه ی خالی وفاداری¬ام که نسل هایم را
درآغوش می¬کشم
می¬کِشَمْ
خیلی ازلیلی ها را می¬کشم
از غمِ این درد برگونه ی نمونه
تا یک نخ از سیگاری که خودش را
بلد نیست بِکِشَدْ
و تو فرزندِ شکافِ یک نسلی
که اصلِ خودش را فراموش کرده است
باید گریست
بی چشم و بی خشم
به سانِ کلماتی که خانه بدوش¬اند
چُنان
فصلِ کتاب که جمله هایش را فراموش می¬کند
مثلِ یک ویرگول
که گولِ نقطه ویرگول را می¬خورد
یا ایهاالانسان؟
باورکنید بزرگ شده¬ام
برفراز غروبِ خودم که طلوعش پژمرده شد
و تن ها
تنها امیدِ من به هزار سالِ دیگرند
به پائیزی که درفصلِ زمستان هم سبزاست!
یادم هست
وقتی کوچک بودم
دوست داشتم کفش های پدرم را بپوشم
بزرگ که شدم
دیدم کفش هایم را برادرِ بزرگ ترم پوشید!
پوشیدن ضیغه ی خوش صبغه¬ای نیست
و سال هاست از شاخه ی قرن افتاده است!
زندگی درخانه ی نسل بی اصل است
و سرفه های غم هنوز هم عطسه می¬کنند
به یاد دارم
آن روز که از گذشته¬ات می¬گذشتی
و پرت شدی به سوی خاطراتی تلخ
به سوی شیرینی که بی فرهاد آباد است!
به سوی کار، فقر و بی پولی پرت شدی
و آرزوهایت را درخیابانِ پُر بیابان درآغوش گرفتی!
آه که سُرودِ جوانی¬ام چه بی سُرودپیرشد
خانه¬ام
پُراز قِصه های خوب و غُصه های خوب تراست
و درارتفاعِ دموکراسی که می¬افتم
دقیقاً اندازه¬ام
و برای چکمه های خشم پا می¬شوم
نسل من
زخم خورده ی زمستانی است که
بهارش را دزدیده¬اند
نسل من
برگی است که برشاخه ی درخت بی حال است
و نسل تو بعد از مرگ
به چه دردِ آزادی می¬خورد
بیا مثل کلمات آزادی آزاد باشیم
که
جوانمردانه درکنار هم آزادَند!

 

شعر از: عابدین پاپی(آرام)

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا