🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 «سقف های آزادی را پناه می دهند»

(ثبت: 254516) دی 13, 1401 

 

پنجره های این جمله را باز کن
بیرون شاید
یک نقطه یا سه نقطه از ویرگول نقطه
انتظار تو را انتظار می کِشد
شاید حرفِ شین در میانِ شینِ عشق
گریه هایش را هنوز
برای روزی مبادا بایگانی کرده باشد
برو
و خودت را به غم های یک شادی بسپار
شاید
دو چشم در چشم های زندگی
تو را فریاد می زند
شاید تصویری از چشمانِ خودت را
در ذهنِ قصه ای پر غصه پیدا کردی
اصلا”
داخل بیا و در را ببند
و برای خودت خانه ای را بساز
که
دیوارهایش
سقف های آزادی را پناه می دهند
به تکه ای از یک رؤیا درود بفرست
و سلام را به خاورِ دوری از میانه پست کن
شاید بی امان
در گرمی خودت جهان را قدم زدی
چشمان ات را بر هم بگذار
و سفر کن
به دنیایی که نام اش فصلِ ششم است
همه چیز را به یاد بیار
حتا
ظرفی را که
مظروف اش را در لابه لای تاریخ فراموش کرده
حتا واژه ی سرد را به یاد بیار
که
امیدش را از فصلِ خیال می گیرد
سرد باش سردِ سرد
اما نه
مانند سردی که بهمن اش را خاموش کردند!
سرد برای من مثل سرما نیست
مثل درد هم نیست
که
درمانش را به تیمارستان بُردند
من سرد را
از خانه تا مدرسه با تن های خسته دویدم
و از آخر که خواندم
درس شد!
درس نامِ یک کودکِ بیست ساله است
که
نامِ خانوادگی اش را اعدام کردند!
درس نامِ خیابان است
که
از رنگِ خون درس ها یاد گرفت
درس شناسنامه من و توست
که
در درس گفتارهای سرد المثنی نگرفت!
مواظب باش
و بنگر به این صبر که در کنار بی قراری ما
چه آرام می گذرد
نگاه کن
به این لبخند که در رنگارنگِ خودش بی رنگ است!
به هر فریادی اعتماد را تزریق نکن
به هر واژه ای که نقطه دارد ؟!
بگذار مثلِ یک سپیدِ تاریک باشی
که
صبح هایش را در دامنه های خود گُم کرد
مثلِ یک احساس
که
شبیه هیچ شعرِ حساسی نمی میرد
مثل یک دل
که
چون او را نقطه ای نیست
تبعید شد!
دیرگاهی است
این سکوت در آنسوی صداها دفن شده
و خودش را
به زمانی بی آغاز سپرده
که
آغاز نمی شود!
زودگاهی است
مرگ در آستینِ خودش به زود آگاهی رسیده است
تو در مچِ کلمات
چگونه می وزی
که
تمامِ سطرها را خانه به دوش کرده ای!
تمامِ اصل ها و فصل ها سرفه می کنند
و عطسه ها به طاعونی فکر می کنند
که
آلبرکامو را به سرفه انداخته است!
یک لحظه فرزند لحظه ها باش
و برو بیرون و در را بازکن
شاید در درونِ یک اندوهِ آشفته
گریه ای خنده ی تو را خریدار باشد
شاید ساعتی در قلبِ کلمات
دقیقه ها را در یک ثانیه جهان می کند
من آسودگی مرگ را دوست دارم
و تو
در خستگی این زندگی خسته شدی!
خستگی نامِ خانوادگی من است
اما نامِ تو همه چیز را فراموش کرده
حتا
خاطراتی که در دوردست خاموش نمی شوند!
حتا
میزهایی که به جدایی
نیزها
و چیزها
و صندلی ها فکر می کنند
فکر می کنی
با واژِگانِ الف که آغاز شویم
مثل آب زلال می شویم
مثل آفتاب زیبا؟
نه
نه این طور نیست
جنابِ بله
به بله های خودش هم نه گفته است
تا برسد به این رسیده ها که در چشمِ خود کال می رسند!؟
ای کاش
به کاشت های خود اعتماد می کردیم
نه داشت هایی که برداشت نشدند!
کاش به واژه هایی فکر می کردیم
که
به حروفِ خود آزادی می دهند
تا هرجای کلمه که دوست دارند آزاد بنشینند
مثل همین«آزادی»
مانند همین «آواز» و یا همین «راز» یا «آغاز»
و به سانِ: «پرواز»
که
قفس را در کرانه های بی آرزوی خود
در بی کرانه های آرزوی
من
تو
و ایشان
پرواز داد!
من
که واژِگون می شود
نم نم نم
بر منِ خود می بارد
من
گرگ را تنها
با تن ها و سخن ها
و با دندان های خودش تفسیر نمی کنم!
گرگ را
از هرجهت که بخوانی گرگ است!

 

شعر از: عابدین پاپی(آرام)

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):

نظرها
  1. مهرداد مانا

    دی 13, 1401

    سلام
    رگه های بسیاری از این اثر چشمم را گرفت مثل خاور دوری از میانه شد و زودگاه و زود آگاه و …
    این که شما به جای حتی از حتا استفاده کردید ذوق زده م کرد . چون منم سالهاست که از یای تالیف استفاده نمی کنم .

  2. جواد مهدی پور

    دی 13, 1401

    💐 درود بر شما

  3. عابدین پاپی

    دی 18, 1401

    بی نهایت سپاس ها از همه اهل قلم و ادب که در مسیر ادب به ادبیات می رسند.

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا